Tuesday, December 26, 2006

Set me free

رهایم کن
یگانگی اندوه هر انسانی،
این روزها ،
بدیهه ی زمانه است!
چرا دست فرسوده می کنی؟

بگذار اینگونه بماند :
خیال تلخ " از رنجی که می بریم "
طاق بلند دلخوشی های روزانه ام ،
آویز وانهادگی بودهای نا بسوده ام....
خاطر رنجه مکن!

هنوز "بلندای معنی"
کلمات را می آراید
می آلاید
تا " تپندگی اندوه صامتی "
ارضای در خود فرو رفتگی باشد...
بگسل!

صورتک قربانی
ترحمی است
که به علاقه قلب میشود.
بیش از این ندانسته ام...
رهایم کن!

Thursday, December 21, 2006

Insomnia

بی خوابی شبها را ،
دیگر ،
زایاندن کلماتی در پی نیست.
گم شده ام ،
تناقض نابی در حسرت و بی تمنایی.


چسبناکی امتداد زمان،
بویناکی حجم تصاویر روزانه...
قلمرو بی مرزی از سکوت.


و من
باز گم شده ام ،
به تکرار
گم شده ام :
تناقض نابی در حسرت و بی تمنایی
ملودی کش دار حضوری بی اشتیاق
در حضور بی اشتیاقی...


آه....
سیزیف های مصلوب جهنم شعر
کلمات !
خطوط درهم نقاشی شده ی صورتتان را ،
دوباره ،
تصویر کنید.

Wednesday, December 20, 2006

Moan

از آن ضجه ها كه غريق مي زد ١٢ تايش را شمردم
تف به نعش باد كرده اش كه ساعتش هم ضد آب نبود

Sunday, December 17, 2006

A Scarecrow for a dream

مترسکی برای یک رویا بودن را دوست داری؟
تاریکی ای برای گم شدن را چطور؟ میان عطر موهایی نا آشنا یا زجر لغات یک شاعر؟
یک مغز خالی نگه داشته شده ی بیمار تلقی شده را اندازه گرفتن چطور؟
کثافت منتشر مملکتی را میان این همه پیروزی و مشتهای محکم در چشمان پر حسرت دخترکی اندازه گیری کردن....؟ دوست داری؟
هجوم افکارت را ، باورهایت را ، وسط چهار راه لشکر 7 بعد از ظهر چطور؟
..."دو بینی حاصل از یک چشم باز و یک چشم بسته که با آن خودم را تعریف کرده ام" ...
این محصول دو بینی را دوست داری؟
یقه ی بالا کشیده ام را چطور؟
زجر لغاتم را شاید؟

دیگر چشمانم نزدیک می نویسد، واژه واژه تلخی روزمره را،


ببخش !

دیگر شاعری نمیکنم.

Tuesday, December 12, 2006

The Mask

"Vita Summa Brevis Spem Nos Vetat Incohare Longam"
by Ernest Dowson

The poem translates as
"The shortness of life prevents us from entertaining far-off hopes"

" بهتره خیال برت نداره, آدم ها چیزی برای گفتن ندارن. واقعیت اینه که هر کسی فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزنه. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدون میاد هر کدوم از طرفین سعی میکنن دردشون رو بندازن رو دوش اون یکی ولی هر کاری هم که بکنن بی نتیجه است و دردهاشون رو دست نخورده نگه میدارن و دوباره از سر میگین. باز هم سعی میکنن جایی براش پیدا کنن. میگن : "شما دختر قشنگی هستید." و زندگی دوباره اونها رو به چنگ میگیره تا وقتی که دوباره همون حقه رو سوار کنند و بگن : "شما دختر خیلی قشنگی هستید!" وسط این دو ماجرا به خودت می نازی که تونستی از شر دردت خلاص شی ولی عالم و آدم میدونن که ابدا حقیقت نداره و دربست و تمام و کمال نگهش داشتی, مگه نه؟ وقتی در این بازی روز به روز زشت تر و کثافت تر و پیرتر شدی, دیگه حتی نمیتونی دردت رو و شکستت رو مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشه از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا می خزه. اینه چیزی که انسان بهش میرسه فقط به همین, به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در اینصورت هم ناتمامه, بسکه شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازمه, سخت و پیچیده اس."

« سفر به انتهای شب »
نوشته : لوئی فردینان سلین

Friday, December 08, 2006

Damaged people

…and she said: "don't trust damaged people, they learn how to survive…
Survive, it is completely selfish, you must see their eyes, then you believe me, damaged people are shadows that survive ….they are so dangerous …."

Friday, December 01, 2006

Once upon a time...

فراز و فرود حماقتهای کلاسیک ، تنفر رنگارنگ جاری در زندگی است
کثرت مکرر بی اتفاقی ، اشتیاق بلعیدن لحظه هاست،
و تبردار واقعه ،ضربات بی خستگی اش را ،همچنان ، بر گردنت می نشاند.
هنوز تا هبوط ، قدمهایی باقی است.....آنقدر که بتوانی لکنت روزمره را ، در استعمال کلمات درطرح های معنایی اسلیمی، برای باز پس دادن لحظه هایی سوخته ، در انتهای یک پک عمیق ، بشکنی.

Sunday, November 12, 2006

Round and round

زمان قبل از غروب
مکان:خارجی ( یک خیابان شلوغ در وسط شهر - زمستان)

مردی با یک بارانی، یک کیف روی دوش و سیگاری به لب. سرش رو به پایین است. در خودش است و به آرامی حرکت می کند. کتابی زیر بغل.
به ناگاه می ایستد. سیگار را از لب می گیراند به سوختنش زل می زند، سرش را کج می کند انگار که چیزی کشف کرده باشد.
سر سیگار را بر می گرداند و با بستن مشت آن را خاموش می کند ( خنده ای بی معنی ) . شروع می کند به تند رفتن، سرعتش را زیاد می کند، می خندد، تندتر می رود، خنده اش بیشتر می شود، تندتر و خنده شدیدتر. کتاب را پرت می کند، کیفش، بارانی اش را ( مردم حیرت زده ). پیراهنش را در می آورد، در حال دویدن و خنده دیوانه وار. دوربین عقب تر می رود ( افتادن بعضی از مردم - خروج سریع کادر از آنها). عقب تر، عقب تر (حرکت دوربین رو به بالا) تشخیص مرد در جمعیت مشکل می شود. ( صدای خنده با دور شدن دوربین فید اوت ) تصویر به یکباره سیاه می شود ( -فید این- صدای خنده از کم به زیاد و قطع یکباره صدا در اوج.

پ.ن: فیلم Family Life کن لوچ را به شدت تحسین می کنم، ربطش با این نوشته در آن است که این را بعد از آن نوشتم.
نگاه کارگردانی که در مسایل اجتماعی و روانشناسانه قضاوت نمی کند به شدت برایم لذت بخش است. این عدم کلوز آپ و تاکید و قضاوت در میان روزمرگی قبول فاجعه عالی است!
سکانس دعوای خواهر در میان جمع خانواده و بچه هایش و سکانس آخرین دیدار پدر و مادر با جنیس در تیمارستان از آن سکانس های محبوبم است! ( و خیلی های دیگر)
از دست ندهید.

Wednesday, November 08, 2006

Fade to Black

وحشت زده از خواب مي پرم‏، اتاق غرق سكوت است‏، تاريكي هم. زمان و مكان را گم كرده ام‏، به تندي به اطراف دست مي كشم تا كليد را پيدا كنم. مسخره است‏، اين تاريكي بي صدا. كليد لعنتي را پيدا نمي كنم. به سمت ديگر مي رو‏م، به طور خنده داري مي افتم. سريع خود را جمع مي كنم طوري كه انگار كسي ديده باشد‏، به اين فكرم مي خندم. به گوشه اي مي خزم، ترس برم مي دارد، حتما پرده را تمام كشيده ام، يك ذره نور لعنتي هم نمي آيد. دهنم مزه خون مي دهد، باز لب كوفتي را در خواب گاز گرفته ام، از آن عادت هاي مسخره و هر روزه! با دست ديوار را ادامه مي دهم، بايد پنجره را پيدا كنم

عكس ها را زير دستم حس مي كنم، مي توانم تصور كنم: بچگي، جواني و حتي پيري را ، زمان يكي شده. از تصور پيري خنده ام مي گيرد‏، شايد هم نيشخند! بيشتر مسخره است،‌ اين كه تا آنجاها طول بكشد. به پنجره مي رسم، مانده ام، نور را براي هضم ترس مي خواهم، اما سرم را به عقب مي چرخانم، كابوسم را مي خواهم

با خنده اي بلند خودم را روي بالش كه فكر مي كنم نزديكم است پرت مي كنم، سرم به چيزي مي خورد، همه چيز سفيد مي شود، دستي به سرم مي كشم، خون گرم را لمس مي كنم، به دهانم مي ريزد... سفيدي دارد مي رود، سياهم بر مي گردد
لبم را با علاقه گاز مي گيرم‏، مزه خون نمي دهد.

for tonight

زنبق های وحشی ،
روئیده به سرانجام هفت فصل زمستانی ،
فرو ریختند.
آسان و سهل ،
چونان روح شکوفه های گیلاس
سرگردان در نسیم صبحگاه تابستانی.


بادی نمی وزد ،
بودایی برفین ،
میان دشت،
نشسته ، گام بر می دارد،
آرام ،
و نمی لرزد.


تنوره ی تصاویر ،
غبار لحظه ها را نمی تکاند،
و ذره های غبار ،
تپندگی اندوهی صامت را،
مدفون می کنند.


کاکلی های مبهوت ،
- دستها و چشمهایش –
زیر طاقی ها ،
دوباره مسخ می شوند،
دیگر ، کودکی نیست ،
........
کسی دریا را فریاد نمی کشد.


تقدیم به 20 تا 28 سالگیم .

Sunday, October 29, 2006

Saint Virgin Minds

عروسك
بي مقدمه
آغوش گشاده
و من در آن
نازهاي ابديت
دفن مي كنم

Monday, October 23, 2006

Requiem for a Dream

آن ته برکه سکوت
میان لمس سیال
کلاغک باید
حتما قار قار کند

Monday, October 16, 2006

Dedicated to wholes ( ! )


بالا بلند
بر جلو خان منظرم ، چون گردش اطلسی ابر
جلوه ای کن
که در این شب قدر
بسلامتی تمام ملایک
انزال خواهم کرد
آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
هستی را
......

HMN و Devil in firewall

Monday, October 09, 2006

Chekhonte

از یادداشت های یک دوشیزه

13 اکتبر: بالاخره اقبال به من هم روی آورد! باور کردنی نیست اصلا. زیر پنجره ی من یک جوان سبزه ی خوش تیپ با چشمانی سیاه و گیرا قدم می زند. سبیل هایش معرکه است! پنج روز است که از صبح سحر تا نیمه شب قدم می زند و مرتب پنجره های ما را می پاید. تظاهر می کنم که برایم مهم نیست.

15 اکتبر: از صبح رگبار گرفته است، اما او طفلکی همین طور قدم می زند.به عنوان پاداش فداکاریش، به او نگاهی عاشقانه انداختم و بوسه ای برایش پرتاپ کردم. با لبخندی فریبنده پاسخم را داد. او کیست؟ خواهرم، واریا Varya فکر می کند که طرف خاطرخواه او شده است و به خاطر او زیر باران خیس می شود. چقدر کودن است او! آخر مگر ممکن است که مرد سبزه ای عاشق یک دختر سبزه بشود؟ مادر به ما دستور داده است که بهتر لباس بپوشیم و کنار پنجره ها بنشینیم. می گوید: شاید آدم دغلی باشد، از طرفی هم جوان نجیبی به نظر می رسد. دغل یعنی چه؟ مامان جان، شما عقل تان پارسنگ بر می دارد!

16 اکتبر: واریا می گوید که من زندگیش را تباه کرده ام. گناهم چیست که طرف، من را دوست دارد؟ به طور اتفاقی برایش یادداشتی انداختم در پیاده رو. آخ، شیطان! با گچ روی آستینش نوشت: فعلا نهبعد باز شروع کرد به قدم زدن و روی دروازه ی رو به رو نوشت: موافقم ، فقط الان نه با گچ نوشت و سریع پاکش کرد. چرا قلبم این طور تند می تپد؟

17 اکتبر: واریا با آرنج کوبید به سینه ام. عجب آدم حسود و پست و بد جنسی است! امروز آن مرد با یک پلیس خلوت کرد. مدتی طولانی با او صحبت می کرد و اشاره اش به پنجره های ما بود. می خواهد ماجرا درست کند! ظاهرا سبیل پلیس را چرب می کند... شما مرد ها همگی ظالم هستید و زورگو، اما در عین حال، زیرک و دوست داشتنی!

18 اکتبر: امشب، برادرم- سریژا – پس از غیبتی طولانی به خانه بازگشت. هنوز به تختخوابش نرفته بود که از اداره پلیس آمدند سراغش.

19 اکتبر: لعنتی! لامذهب! معلوم شد که او تمام این دوازده روز در انتظار سریژای ما – که پول کسی را بالا کشیده و فرار کرده بود – کمین کرده است.
امروز روی دروازه نوشت:
من حاضرم " بی شعور... برایش زبان درآوردم!

به سلامتی خانم ها – آنتون پاولوویچ چخوف – برگردان: حمید رضا آتش بر آب و بابک شهاب – موسسه انتشاراتی آهنگ دیگر

Sunday, October 08, 2006

My walls are closing in

اول اینکه

حجم فایل 1.6 مگابایت با پسوند 3gp است و برای دیدن آن احتیاج به QuickTime و یا VLC یا هر نوع پخش کننده دیگر این نوع فایل ها دارید.

- برای کم ماندن حجم، فایل به فرمت های معمول تر کانورت نشده! انتخاب و کیفیت صدا مطلوب نویسنده نبوده و نیست اما تنها امکان صوتی در زمان و مکان مربوطه فقط یک رادیو ج.ا بوده است.

این فقط یک دیوار است. منتظر هیچ اتفاق خاص یا خارق العاده ای نباشید!

آن 3 نفر بعد از جانی کش را می شناسید؟

دریافت فایل تصویری

Sunday, September 03, 2006

یک داستان

این یکی از داستان هایی است که از سایت اسد امرایی اینجا می گذارم . حتما سر بزنید و لذت ببرید. سابت قبلی اش را هم ببینید.

http://asadamraee.blogspot.com

سایت قبلی : http://asadamraee.persianblog.com

تيم اوبرايان، متولد 1946 از نويسندگان امريكايى مخالف جنگ است. او به عنوان خبرنگار به جبهه‌هاى جنگ در ويتنام اعزام شد و در خطوط مقدم جبهه گزارش تهيه مى‌كرد. پس از خاتمه‌ي جنگ به هاروارد رفت. تحصيل را نيمه‌كاره رها كرد و به خبرنگارى روى آورد. ايجاز و واقع‌گرايى شاخص نويسندگى اوست.

جوراب شلواری

هنرى دابينز آدم خوبى بود، سربازى معركه. اما پيچيدگى توى كارش نبود. طنز و كنايه به او نمى‏چسبيد. خيلى از خصلت‏‌هايش به امريكا رفته‌بود. گنده و پر زور، خوش‌‏نيت. دو پرده گوشت اضافى و چربى توى شكمش قل مى‏خورد. نمى‏توانست تند برود، پا مى‏كوفت و مى‏رفت. هر وقت لازمش داشتيم حاضر بود. اعتقاد راسخى به مزاياى سادگى و رو راست بودن و تلاش و كار داشت. دابينز هم مثل كشورش به سمت رؤياپردازى گرايش داشت.حتى همين الان كه بيست سال گذشته، او را مجسم مى‏كنم كه جوراب شلوارى نامزدش را دور گردن خود گره مى‏زد، بعد براى كمين راه مى‏افتاد.اين هم از بازى‏هاى او بود. مى‏گفت جوراب شلوارى طلسم خوش‏‌اقبالى اوست. دوست داشت آن را به بينى خود بمالد و نفس بكشد. مى‏گفت بوى او را مى‏دهد و خاطرات او را زنده مى‏كند. گاهى به جاى پشه‏بند روى صورتش مى‏كشيد و مى‏خوابيد. درست مثل بچه‏اى كه زير پتويى جادويى امن و آسوده مى‏خوابيد. جوراب شلوارى بيش از هر چيزى طلسم خوشبختى او بود. از خطر حفظ‌اش مى‏كرد. او را به عالمى ديگر مى‏برد، جايى كه همه‌چيز ملايم و متعادل بود. جايى كه شايد روزگارى نامزدش را مى‏برد كه با هم زندگى كنند. دابينز هم مثل خيلى از ما توى ويتنام به خرافات و جادو جنبل رو آورده بود و دقيقاً باور داشت كه جوراب شلوارى او را از گزند حفظ مى‏كند. فكر مى‏كرد مثل زره است. هر وقت گردان آماده‌ي شبيخون مى‏شد و همه‌ي ما كلاهخود به سر مى‏گذاشتيم و جليقه‌ي ضد گلوله مى‏پوشيديم، هنرى دابينز مراسم آيينى خود را به جا مى‏آورد و جوراب را دور گردن خود مى‏پيچيد و به دقت آن را گره مى‏زد. هر دو لنگه را به طرف چپ شانه ‏اش مى‏انداخت. خيلى‏ها سربه‏سرش مى‏گذاشتند، اما به هر حال بدمان نمى‏آمد.دابينز رويين‏تن هيچ‌وقت زخمى نشد. خراش هم برنداشت. ماه اوت يك خمپاره‌ي خوشگل آمد كنار پايش كه عمل نكرد. يك هفته بعد توى دشت باز وسط معركه‌ي آتش‏بازى گير افتاد. هيچ پوششى نداشت بلافاصله جوراب را دم دهانش گرفت و نفس عميق كشيد و جادو كار خودش را كرد.همه‌ي گردان به او ايمان آوردند. آخر دروغ كه به اين گندگى نمى‏شد.اواخر اكتبر نامزدش تو زد. ضربه مهلكى بود. دابينز ماتش برد. نامه او را با چشم ‏هاى وق‏ زده بالا و پايين كرد. بعد دست كرد توى جيبش جوراب را درآورد و دور گردنش گره زد.گفت: «نه عزيز! بى‏خيال! هنوز دوستش دارم. جادو كه از بين نمى‏رود».همگى خيالمان راحت شد.

Sunday, August 20, 2006

Hotel California

شش ماهی گذشته است، شش ماه از آن روزهایی که بعد از کشیکهای 24 ساعته ی ارتوپدی بیمارستان سینا هفت و نیم صبح از ایستگاه متروی هفت تیر بیرون می آمدم . پله ها را که بالا می آمدم انگار از یک دنیای زیرزمینی، تازه قدم به دنیای زندگان می گذاشتم ، هرچند ، اورژانس بیمارستان سینا زیر هیچ زمینی نبود...

آدمواره هایی که با فریاد و فحش و خون و استخوانهای شکسته می آمدند تا اشباحی دیگر با روپوشهای خونی و گچی و مغزهای مسخ شده از فریاد و درد این آدمواره ها ، امر مقدس (!) طبابت را ، با بی خوابی هاشان بیامیزند و درمانشان کنند.

نمی خواهم خاطره بنویسم ، از فلان بیمار یا بهمان اتفاق ، خاطره مثل هر روایت دیگری ، جذابیتهای روایی دارد و برای مخاطب پایانش را مهم می کند. اما من هنوز اسیر متن آن شبهام، ساعت به ساعتش ...

حجم صدا و تصویری که هضم اش ، تمام روز استراحت بعد از کشیک را می گرفت.مثل پیرمردی که گوشه ای می نشیند و به خاطراتش فکر می کند، خیلی از ساعات روز بعد از کشیک به خیره شدن به نقطه ای و سعی در هضم وقایعی که دیده بودم میگذشت.هنوز هم گاهی وقتها ، موقعی که به آن روزها فکر میکنم ، تصویر هایی جلوی چشمم می آید ، تصاویری که تاریخ ندارند، بیمارانش اسم ندارند ، حتی گاهی چهره ...و خودم را می بینم در حال انجام کارهایی که بارها تکرار شدند.آدمها و ساعت و تاریخ عوض می شوند اما من ، مسخ شده ، توی اتاق گچ یا اتاق بخیه ، هنوز آن کارهای تکراری را انجام میدهم ....

خودم را میبینم ، با روپوش سفیدی که پر از لکه های خون و گچ و بتادین است، خسته و عصبی ، توی اتاق گچ ، یک پایم را روی لبه تخت بیمار گذاشته ام و برای پای دیگرم ، جایی میان باقیمانده های بسته های گچ و باند روی زمین پیدا کرده ام ، همکارم از یک طرف شانه بیمار را میکشد و من هم از این طرف دستش را ، تا شانه ی در رفته اش جا بیفتد . خیس عرق شده ام و شانه اش جا نمی افتد، نفسی میگیریم و دوباره.... نعره و ناسزای مریض بعدی از پشت در بلند شده است ، هیچکدام از کسان نسبی و سببی ات را هم از لطفش محروم نمیکند ، هنوز شانه این یکی جا نیفتاده است ، نفسی تازه میکنم....

خودم را میبینم ، 4 نیمه شب است ، آخرین بیمار که ترقوه ی شکسته اش باید جا بیفتد ، بالای تخت میروم و زانویم را میان دو کتفش میگذارم و دو دستش را از دو طرف میکشم ، فریاد میکشد....

خودم را میبینم ، 10 شب است ، وسط اورژانس ایستاده ام و لیست بیمارانم را چک میکنم که صدای نعره و ناسزای سری بعدی حیوانات شهرنشینی که محدوده ی قلمروشان را با چاقوکشی دسته جمعی مشخص میکنند می شنوم ، یکباره اورژانسی که با بدبختی کمی آرام شده ، منفجر میشود......

ساعت 2 نیمه شب است ، دارم بخیه میزنم - استراحتی میان بقیه کارها - که صدای خرد شدن شیشه ای می آید ، معتادی است که به بهانه ی کلیه درد آمده تا مورفین بگیرد ، می شناسمش ، چند باری دیگر هم آمده است ، بایگانی عکسهایش را هم هر دفعه می آورد و با پر رویی تمام ، جای سنگ وجود نداشته اش را نشانم داده تا یاد بگیرم ... می داند که اینترنم....

ساعت 8 شب است ، خودم را میبینم که چهار انگشتم را داخل زخم ران عوضی ای کرده ام که یک عوضی دیگر با قمه ایجادش کرده ، نعره ، ناسزا ، ناله ، درد ، خون از شریانش بیرون می جهد، هی گاز می چپانم و فشار می دهم ،همکارم رفته بالای سر آن تصادفی که همه جایش شکسته ، هی گاز می چپانم و فشار می دهم ،آن طرف همراهانش دارند نقشه ی حمله ی بعدی را میکشند ، یکی یکی عین این گروه های مافیایی می آیند و عوضی چاقو خورده را دلداری می دهند بعد لیستشان را کامل میکنند ، دست دیگرم را دراز میکنم تا تعدادی گاز بردارم ، فشار دستم که کم می شود ، خون روپوشم را رنگ می کند....

ساعت 7 صبح است ، با شلواری که از زانو به پایین لکه لکه گچی است و کفشی مثل کفش بناها ، گیج و منگ ، بی توجه به نگاه متعجب مسافران اول صبح ، سوار مترو می شوم ، روز من تازه به پایان رسیده است . میدانم که از پله های ایستگاه هفت تیر که بالا بیایم ، به دنیای زندگان برمیگردم.

هنوز هم روزهایی هست که این تصاویر از جلوی چشمم رد می شوند ، همان قدر زنده ، میروم پشت کامپیوترم ، آهنگ هتل کالیفرنیا میگذارم و سیگاری روشن میکنم.....

Thursday, August 17, 2006

Dialogue

وقتی گفت : " چرا نمی نویسی؟ " ، کمی راست نشستم و گفتم : " چیزی برای نوشتن ندارم " . ته لبخندی زد. تصحیح کردم : "همیشه با شروع کردن مشکل داشته ام " . نگاهم کرد . حرفم را پس گرفتم : " یه چبزایی تو ذهنم میاد اما وقت نوشتنشو ندارم " .قاه قاه خندید . سعی کردم یه توجیهی پیدا کنم : " میدونی آدم تو این دور و زمونه احساس میکنه هزار تکه هم بشه بازم به کاراش نمیرسه...."

ساکت شد ، انگار یاد چیزی افتاده باشد ، بعد گفت : " خیلی شبها خواب می بینم که از رختخوابم به طرف یه سیاهچاله ی بزرگ مکیده می شم ، فقط سکوته و تاریکی ، احساس میکنم بدنم داره له میشه ، صدای خرد شدنش آروم زیادتر میشه، هیچ مقاومتی نمی کنم ، حتی فکر هم نمی کنم ، فقط به صدا گوش میدم ، وسطای راه هزار تکه میشم و از دور به تکه های خودم نگاه می کنم ، معلق زنان و باز تو سکوت و سیاهی و هنوز در حال مکیده شدن. گاهی دلم می خواد دستم رو دراز کنم تا تکه هام رو بگیرم اما چیزی وجود نداره ، بعضی وقتها دنبال چشمهام می گردم اما بازم چیزی پیدا نمی کنم ، انگار فقط یه نگاهم که خودم رو از دور تماشا میکنم ، می دونی فقط یه نگاه..."

"می دونم که خواب می بینم ، می دونم که باز خواب همیشگیم رو دیدم ، اما باز هم صبح با همون دلشوره ی تکراری از خواب بلند میشم که : یکی از تکه هام نیست . گاهی وقتها فکر می کنم من همه ی عمرم رو دنبال تکه هایی گشتم که تو خوابم گم کردم ، توی کتابها ، فیلم ها ، آدمها ، ساختمونها ، حتی حیوونها ... یادت میاد اون کتاب تکه ی گمشده ی شل سیلور استاین رو چقدر دوست داشتم ؟ "

ساکت شده ام ، چیزی توی ذهنم با چیز دیگری قاطی شده ، احساس ناخوشایندی دارم ، یاد کابوس زمان بچگی هایم افتاده ام ... نگاهش میکنم ، چشمهایش منتظرند..

میگویم : " آره کتاب با حالی بود " بعد فکر میکنم " اما من یه راهی پیدا کرده بودم ، اون قدر دهنم رو محکم می بستم و نفسم رو نگه می داشتم تا از خواب بپرم ، اونوقت اون شکلهای عجیب و غریب دیگه از داخل بدنم رد نمی شدن .صبح ها هم دیگه فکر نمی کردم شکلم عوض شده ..."

سرم را که بالا می آورم هنوز دارد نگاهم می کند ، می گویم : " شاید شل سیلور استاین هم یه خوابی مثل خواب تو می دیده ... "

می خندد.....

Thursday, August 03, 2006

نوشتن

نوشتن.....

یادم نیست آخرین کلمات وسوسه کننده را کجا , میان کدام اتفاق , یا لابلای خستگی نشخوار هزار باره ی کدام کلمات دم دست همیشگی جا گذاشته ام...

اندوه تپنده ذره ی شنی....

دستی به صورتم میکشم...

تک لحظه هایی برای فکر کردن، سکوت هایی برای شنیدن ، برای به لکنت افتادن ، غنیمتهای روزانه اند و نوشتن تخته سنگی است در دریایی دور ، آرام سینه به موج داده تا رویای تو ، هنوز ، هرشب ، در بلندایی از معنی و بی معنایی ، چند لحظه ای قبل از خواب تورا در بر بگیرد و بعد خوابت سکوتی چند ساعته در خلایی باشد که مثل همیشه سیاه رنگ است...

نوشتن...

دلم برای تنهایی ام تنگ شده است . زمانی برای شنیدن خش خش سوختن سیگار ، برای جریان گرفتن ذهنیت خسته ای که سوالات قدیمی بی پاسخ مانده اش را ، مروری مجدد کند شاید...

نوشتن...

آدمها ، آدمها ، تکرار مکرراتی که به زجر ، حجمی نو و تازه را شبیه سازی می کنید، خطاهای باصره ی همیشگی، صورتکهایی نو که پشت آن همان کلیشه های قبلی جایگذاری شده است...

دستی به صورتم میکشم ، چشمانم را می بندم ، خیالاتم را به حرکت دستی در فضا ، پخش میکنم....

نوشتن....

جام و سبو شکسته ام ، ای مرگ مهلتی

تا توبه ای که کرده ام ، آن نیز بشکنم.........

Sunday, July 16, 2006

عاشق دختر همسایه

کدام ساعت شنی بهار را زایید؟

کدام فصل پیرهنی دارد

گرمتر از تابستانی

که من عاشق دختر همسایه ام بودم؟

همان سال چه گریه هایی ریخت از تن پاییز،

و چه ارقام خسته ای افتاد،

از صفحه ی غروب ساعت دیواری.

انگار زمستان بود که عقربه های همان ساعت

لغزیدند تا کنار هم

افتادند درست در جای خالی شش و نیم

و حالا

من پیر شده ام

همچنان که دختر همسایه،

بی هیچ خاطره ای از شش و نیم.

بیژن نجدی

Friday, June 30, 2006

just for memory !

یکی نیست پندی دهد این دل ناکوک،

یا دست نا آزموده را،

که دستم به کوک ماهور میرود،

دلم ، شور میزند.

حمید امجد.

Monday, May 22, 2006

Dream

-خواب دیده ام ، نمیدانم چه چیز را ، اما می دانم که دیده ام، آهنگی شاید ، که خرامان گذشته و مرا میخکوب کرده ، چهره ای ، شکلی ، از آنها که میان اشکال است و نیست. آنها که لذت درکش، زمان را منجمد میکند و تو را ، نه.کلمه ای که، در فضایی تاریک رقصیده و مرا در حیرانی هضمش ، خواب آلوده و مشتاق جا گذاشته و دور شده، اصلا شاید خوانساری بوده که میخوانده - صدایی که همیشه میان خواب و بیداری شنیده ام اش...

- بیدارم ، میدانم ، از تلخی دهانم پیداست، حتما نیم شب است ، فاصله ی دو بیداری، صدای عقربه ی ساعتم را میشنوم، صدای قلبم را و دور و برم ،تاریک است، همه چیز همان است که هست، بوده، کلمات در دهانت قطار میشوند اما " آن " را معنی نمیکنند..

خوابم را میخواهم، لذت کشف نشده ی تازگی فهمی نزدیک، نه منگی بین خواب و بیداری. اما فقط بیدارم، در فاصله ی دو بیداری...

خوابم ، میدانم ، این رویا هیچوقت پا در جهان من نگذاشته است.درک چیزی مابین حس و معنا که کلمه ندارد، دیالوگ های بی کلام و بی صدایی که میان مکان ها و آدمهای مختلفی - که تو جزء خیلی از آنهایی - چرخ میزند و آن " چیز " ، افسونی میان گذشته و حال ، بی هیچ آینده، تخیل واقعیتی مبهم که در لحظه ای باور تو میشود و بی هیچ تقیدی میان "تو "های متعددت حل میشود...

خوابم را پس گرفته ام، خوانساری است که میخواند ، میدانم، صدایش را نمیشنوم اما تنها مفصل خواب و بیداریم صدای اوست، موجی در زمان ومکان و ذهن.... حتما هم اوست که در دوردستها میخواند...

- بیدارم ، دوباره ، میان اجزای این جهان، که جز بودنشان چیزی نیستند . غلتی میزنم ، ساعت را میان اصرار عجیبش در قبولاندن زمان خاموش میکنم. لباس میپوشم ، صدای خوانساری را به گوشهایم وصل میکنم و راه می افتم.

کسی نمیداند که من چه خوابی دیده ام، حتی خودم.

Wednesday, May 03, 2006

The End

و خداوند در ستمگري بي پايان خودش دو دسته مخلوق آفريده. خوشبخت و بدبخت. از اولي ها پشتيباني ميكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم به دست خودشان مي افزايد.
هدايت – زنده به گور

و به خدا كه نوشتن هم يك نوع خود آزاري است! زماني شهوت نوشتن آنقدر در من زياد شد كه بلاگي ساختم و نوشتم و سعي كردم در هر پست پيشرفتي داشته باشم نمي دانم چه كردم فقط مي دانم اين شهوت به اتمام رسيد و نوشتن هم مانند خيلي از كارهاي ديگر توانست مدتي مرا مشغول كند و خوب هم كرد! باشد كه بماند ! نوشته هاي HS تمام شد. اميدوارم هومن (HMN) همچنان ادامه دهد.

پايان.

sisyphe

مي‌دوني خدا، ديشب كه سنگ سيزيف واسه اولين بار يه تكه از دستم رو له نشده باقي گذاشت، مطمئن شدم كه ديگه اون نگاه مهربونتو به من نداري

پ.ن: sisyphe يا sisyphus از شخصيت هاي اسطوره‌ ا‌ي يونان باستان. او پسر ائول بود و به دلايلي كه درباره آن نمونه هاي متعددي از اين اسطوره وجود دارد ( از جمله فاش كردن يكي از ماجراهاي عاشقانه زئوس ) محكوم به آن شد كه تا ابد تخته سنگ بزرگي را تا سر كوهي بالا ببرد كه از آنجا بار ديگر پايين مي افتد و رنج سيزيف ادامه مي يابد.

Sunday, April 23, 2006

Impostume

مي دوني؟! از وقتي جاي مخمو با زير سيگاريم عوض كردم ديگه هيچ احساس بدي از تموم شدن سيگار لعنتي ندارم
فقط بديش اينه كه ديگه يادم نمي آد جاي قلب چي مي‌خواستم بذارم!

Wednesday, April 12, 2006

To the arrogant God

Forgive us our trespasses
As we forgive those who have trespassed against us

Give us this day our daily bread
Daily bread, daily bread

In cello et in terra fiat voluntas tua Gloria Espiritu Santo

What language do you speak ?
If you speak at all?

Are you some kind of freak ?
Who lives to raise the ones who fall?

Hey, would you tell me why The cat fights the dog?
Do you go to the Mosque Or the Synagogue?

And if our fates have all been wrapped around your finger
And if you wrote the script then why the troublemakers?

How do you do?
How does it feel to be so high And are you happy?

Do you ever cry?
... I sometimes cry ...
You've made mistakes

Well that's OK 'cause we all have
But if I forgive yours Will you forgive mine?

Hey, do you feel our pain
And walk in our shoes?

Have you ever felt starved Or is your belly always full?
How many people die And hurt in your name?

Hey, does that make you proud Or does it bring you shame?
And if our fates have all been wrapped around your finger

And if you wrote the script then why the troublemakers?

How do you do?
How does it feel to be so high And are you happy?

Do you ever cry?
... I sometimes cry ...
You've made mistakes

Well that's OK 'cause we all have
But if I forgive yours Will you forgive mine?

Forgive us our trespasses
As we forgive those who have trespassed against us

...Sameh Zoonoobee Allah... [Arabic. English translation: "Forgive my sins, Oh, Lord"]

Give us this day our daily bread

...Mechila... [Hebrew. English translation: "Forgiveness"]

Daily bread...

Ya Allah (S'lach lanu)... [Hebrew. English translation: "Oh, Lord (Forgive us)"]

Daily bread...

Ya Allah (S'lach lanu)...

Forgive us our trespasses
As we forgive those who have trespassed against us

...Sameh Zoonoobee Allah...

Give us this day our daily bread

...Mechila...Daily bread
...S'lach lanu...Daily bread

Thine is the Kingdom and the Power and the Glory
Amen!

How do you do?
How does it feel to be so high And are you happy?

Do you ever cry?
... I sometimes cry ...
You've made mistakes

Well that's OK 'cause we all have
And if I forgive yours Will you forgive mine?
... Will you forgive mine? ...

How do you do?
How does it feel to be so high And are you happy?

Do you ever cry?
... I sometimes cry ...
You've made mistakes And that's OK 'cause we all have

But if I forgive yours Will you forgive mine...?

[shakira-How do you do-oral fixation album-2005]

Download This Right Click and Save Target as...

Saturday, April 08, 2006

unknown

يه ديالوگ از فيلمي كه اسمش يادم نيومد
.: اگه مي خواي كسي رو زنده نگه داري اول عاشقش كن اگه نشد بهش اميد بده و اگه كار نكرد به يه كاري مشغولش كن:.

Sunday, April 02, 2006

dedicted to poets...

نگاه شاعرکی خرد

به مجموعه ی دنیا

چقدر برای دلم آشنا و دلگیر است

افسوس که شاعرکان و مرغابیان

به شیوه ای یکسان

درد را

در بروزی تمنا وار تحمیق میکنند

کلمات

سیزیف های مصلوبی در جهنم شعرند

روسپیانی رجاله دیده که تنی دوباره به دستمالی میدهند

خرده نگاه هایی مقطع

که با هر آرایشی ، شاعرکی میزایند.....

دلم اما ،

برای حضور بی معنایی های یک دنیا

در خمیازه ی یک اسب آبی

فریاد میکشد....

آذر 80

Deface

سرگرد ميشه بگي به قلبم بزنن؟‌ به خاطر مادرم، اون قلبش ضعيفه! اگه منو اون طوري ببينه

– احمق من سرهنگم، حالا هم خفه شو! (برمي گردد)
جوخه آماده!
(بلند مي‌گويد) ‌هر احمقي كه نتونه مخ اون لعنتي رو پخش زمين كنه 6 ماه اضافه خدمت!
(داد ميزند) آتش!

Thursday, March 16, 2006

Of a diary...

شب _ داخلی

توی اتاقم راه میروم ، دراز می کشم ، سیگار میکشم ، بلند می شوم و راه می روم، با کامپیوتر ور می روم، آهنگ گوش می دهم ، connect میشوم به همه ی دنیا و دوباره برمی گردم به سلول 375 ...

سیگاری دیگر ، کتابی دیگر ، سکوتی مجدد ، رفع احتیاجات طبیعی ! و باز دوباره سیگار ، سکوت و سیگار و سکوت و ...

دنیای simulate شده ی مجازی دیگر فقط روی کامپیوترم نیست، همه جا هست. من فقط تعویضشان میکنم...

شب _ خارجی

قدم می زنم، بلوار کشاورز ، با چراغهای رنگی عجیبش : صورتی کمرنگ و آبی نئونی ، اتومبیلها مغازه ها آدمها ، پس قاعدتا زندگی جاریست...! اینجا صدای خش خش سیگارم را نمیشنوم آن طور که توی اتاق شماره ی 375 می شنوم، اینجا صداها خیلی بیشترند و متنوع تر...

باز هم بازی قدیمی: زل زدن توی صورت آدمهایی که از روبرو می آیند و تخیل زندگی و رفتار و شخصیتشان، 15 ثانیه وقت دارم چون نزدیک بینم و از موقعی که صورتشان را دقیق می بینم تا رد شدنشان زیاد طول نمی کشد....بعدی!

چراغهای بلوار که تمام می شوند، میدان ولی عصر شروع میشود با آن فواره های بلند بی معنی اش و همهمه ی خرید و رنگ و عطر زنانی که از مقابلت می گذرند، خانواده ها بلند حرف می زنند، تازه couple شده ها نجوا میکنند،من هنوز قدم میزنم، بی آنکه حرفی زده باشم...

باید برگشت، زیر چراغهای بلوار آبی و زرد و صورتی شد....

شب _ داخلی

سیگار ، سکوت و گاهی قلپ قلپ آبی که سر میکشم، خش خش سوختن سیگار ، سکوت

شب_ خیلی داخلی

...جیم جارموش توی ghost dog اش قسمتی را به رابطه ی شخصیت اصلی اش که آمریکایی است و یک بستنی فروش فرانسوی اختصاص داده که اصلا حرف هم را نمیفهمند اما تنها دوست ghost dog همین یارو فرانسویه است .رومن گاری هم توی یک خروار وراجی که توی کتاب "خداحافظ گری کوپر"اش کرده و البته همه را توی زبان و ذهن شخصیت هاش چپانده تا بجایش بلبل زبانی بکنند، دایم از کلمات نالیده است. "لنی" او هم تا موقعی که معشوقه هاش زبان او را_ که آمریکایی است و خارج از آمریکا اسکی میکند _نمیفهمند روابط خوبی دارد و یکی دوبار وقتی که معشوقه اش زبانش را یاد میگیرد تمام رابطه اش با او خراب میشود....

عریانی آدم را زود دلزده می کند، گاهی فکر میکنم سر تا ته روابط انسانی فقط ارضای حس کنجکاوی است. وقتی، به نظر خودت ، طرفت را categorized کردی ، دیگر حوصله ات را سر میبرد، وقتی عریانش کردی ، درونش را حس کردی - با هر approachای که میخواهی تصور کنی- آن وقت دیگر تکراری است ، حوصله ات سر میرود و اختلافها بالا میگیرد....

تا موقعی که با کسی درد دل ! نکرده ای ، فقط از آب و هوا حرف زده ای و گاهی اشاراتی ظریف به محفوظات ذهنی خوشگلی که فراهم کرده ای،تا موقعی که ، آرام آرام داری سعی میکنی طرفت را متر کنی و اندازه هایش را در بیاوری ، همه چیز جذاب است و ارضا کننده، وقتی تمام شد، خوب حالا نفر بعدی....

گاهی وقتها یکی پیدا میشود که کار دیگری را راحت میکند: درد دل میکند، گاهی آنقدر از عمق وجودش که متر های تو سریعا اندازه هایش را در می آورند _ گیوتین وار و بی رحمانه_کار رابطه همینجا تمام است.گاهی وقتها کسی پیدا میشود که مدتی است کم آورده، چراغ سبزی که از تو ببیند _میخواهد گوش مفت باشد یا هر چیز دیگری_ "نیازش" فوران میکند. لحظه بدی است: تو آمده بودی که بگیری نه که چیزی بدهی... بعدی!

جیم جارموش به این سد زبانی دلخوش است، دوست دارد جاهایی برود که چیزی از زبان مردمش نفمد تا بتواند تخیل کند.15 ثانیه وقت میگیرد تا کلی متخیل شوم و نفر بعدی از روبرو پیدایش شود بدون هیچ کلامی، اما این همه ی موضوع نیست.

جایی نوشته بود : " دیالوگ دست چپ پیانو است و ملودی را نگاه ها و چشمها می نوازند" اما من دلم برای چشمهایی که چیزی پشتشان ببینم، چشمهایی که حس کنی - حتی برای چند لحظه ی کوتاه - که جمله ای یا حسی پشت آن مردمکها در حال جان گرفتن است، بدجور تنگ شده.نگاه هایی که روی سطح بدنت و صورتت متوقف میشوند و سرمایشان، تو را از درون منجمد میکند...

دیالوگ ، لغت فراموش شده ای است، دیالوگهای ما بیشتر ، منولوگهای بی ربطی هستند که در یک زمان ادا می شوند و سر تکان دادنهای احمقانه ای است به عنوان رشوه ای که به همدیگر میدهیم برای ادامه ی این بازی مسخره : بله بله ، حالا نوبت منولوگ من است ....

شب - داخلی

اتاق 375 بد جوری بوی دود میدهد، چراغ مطالعه هم دارد زیر این دود خفه میشود.هنوز صدای خش خش سیگار می آید .

با خودم فکر میکنم ، چند قلپ آب ، سیگار قبل از خواب ، امروز تمام است.

Thursday, February 23, 2006

Truman Show

لذت ابديت ا‌ي خدا
در بهشت نيست
در تفريح كودكانه‌ات
با من عروسك است

پيشنهاد مي‌شود :
Moonlight Sonata, op. 27, No. 2, Mvt. 3 – Beethoven
Sonata in A, 3rd Mvt. (Alla Turca) , k.331 - Mozart

Monday, February 13, 2006

Attrited

بيچاره مرگ
كه زندگيم
بكارتش بارها گرفت

Thursday, February 09, 2006

بی قرینگی های مستی 2

طعم شراب را به خاطر بسپار

مزه ی مستی را

با ریتم خنده دار طبل ها

و رومانس شمع ها در میدان محسنی

که شراب 4 ساله

حتی اگر 4 لیتر هم باشد

تمام می شود

و تاب این همه حماقت نمی آورد

افسوس

پسر خاله ی devil هم رفته است

مست را به خاطر بسپار

و آن کوزه شرابی

که آدم بدور از چشم هابیل و قابیل

دفنش کرد.

راستی یادم رفت

پرنده مردنی است.

هومن و devil in firewall

Wednesday, February 01, 2006

Khayam

گر آمدنم به خود بدي نامدمي
ور نيز شدن به من بدي كي شدمي

به زان نبدي كه اندر اين دير خراب
نه آمدمي نه شدمي نه بدمي

Thursday, January 26, 2006

One man tango

میان تجربه های شلوغ شهر،

کلمات،

تقطیع سکوت اند،

مکرر شده پشت چشمانم.

لحظه های منفرد زنجیر شده به هم،

گزاره هایی که ،

فقط بی حوصلگی می زایند،

همچون : " راز بلند انزوا "

نگاه ها بر می گردد

از : " ابتذال عطش "

و بی قرار می چرخد

وقتی که " قلمرو اسرار آمیز سرزمین اشک " را ،

تصویر می کنی

مسخٍ پرسشی است شاید،

یا اضطرابی حتی،

ایستاده دویدن،

ایستاده نشستن ،

یا پاسخی است گاهی ،

به تمام قامت بر خاک افتادن،

بی هیچ میلی به برخاستن ،

آن وقت که کلمات ،

از تصاویر ،

از ذهنت،

فرار می کنند.

همین وقت هاست

که انتظار میکشی

لابلای روشنایی های شهر

میان مسخ و بی حوصلگی،

تا نفس به شماره افتاده ی آخرین " هنوز " ات،

در بلندای معنی اش،

دیگر بر نیاید.

4 بهمن 84

Sunday, January 22, 2006

the end...

نمایش به پایان رسیده است

تنها،

مدفون شده در تاریکی سالن،

داستانها،

بازیگرها،

و پایانها،

....

تنها توانسته ای ببینی،

چیزی را،

که انتخاب کرده اند،

که انتخاب شده بود.

Wednesday, January 18, 2006

Twinge

و مرگ
پايان
قرقره بودن
بود

Friday, January 13, 2006

Torghe

در افسانه ها آمده است که " ترقه " نام پرنده کوچکی بوده عاشق خورشید، که می خواسته به خورشید برسد ، و برای اینکار باید هزار اسم خدا را حفظ می کرده و در حین بالا رفتن به زبان می آورده تا از گرمای خورشید نسوزد...

ترقه شروع به پرواز میکند و بالا میرود ، اسماء را به زبان می آورده تا نزدیکی خورشید و تا آخرین اسم ،که اسم هزارم یادش میرود و ... میسوزد.

گاهی فکر میکنم طعنه ظریفی که در این افسانه هست ، برای کسانی که آن را میگیرند، چیزی در ذهن می سازد که ساکنین کوه المپ همواره سعی در مخفی ساختنش داشته اند...

Monday, January 09, 2006

networking mayakovsky

ولادیمیر مایاکوفسکی - ورسیون اصلی

محبوبم،

عشقم را بپذیر،

شاید دیگر هیچگاه،

هیچ چیز نسرودم.

ولادیمیر مایاکوفسکی - ورسیون 2006 (ژانویه) !

محبوبم،

بیا پرزنت شو،

شاید دیگر هیچگاه،

با تو به تئاتر نیایم.

Sunday, January 08, 2006

Crash

بي قرينگي هاي مستي 1

بي قرينگي های مستي 1

- آره از اون روز بود كه حس كردم بدجوری دلم مي خواد حالشو بگيرم. ميدوني سه سال كم نيست، تازه اونم كنار اومدن با ناز و اداهای دخترای آكبندي كه فكر ميكنن هر حركتشون يه جور توهينه به اون مريم پاک درونشون....
- ...

- آره دقيقا ، اما آدم يه چيزايي رو نمي‌بينه ، و من يكي انگار خيلي...
- ...

- نخند ، خنده نداره ، اون روزي كه با من بهم زد فكر كردم دنيا تموم شده ، نخند، اما انگار نمي‌دونستم بدترش هم ميشه ، فكر مي‌كني فرداش چي ديدم؟ دقيقا فرداش؟
- ...

- از كجا مي‌دوني؟؟
- ...

- يعني اينقدر كلاسيكه؟ من فكر كردم...
- ...

-آره ،بي‌خيالش، به سلامتي، راستي يادم رفت، گفتي مال تو چند سال بود؟ اوليش؟
- ...

- ها ها ها...، بريز ، بازم به خودم....
- سلامتي.

Tuesday, January 03, 2006

the last...

پنجره رو باز کرد، سوز سردی باهاش اومد ، یه اتاق تاریک، یه تخت ، یه آدم،یه لیوان نیمه پر، آخرین کادو بود و خیلی خسته ، اونقدر سریع لیوانو سرکشید که تلخیشو بعد از افتادن کادو از دستش فهمید ، ندید که تکون بخوره ،از همون راهی که اومده بود برگشت، سرش گیج میرفت ، پنجره باز موند.... رفت.

....

راستی یادم رفت بگم، این آخرین باری بود که کسی از پاپانوئل کادو گرفت.

این داستان توسط devil in firewall نوشته شده است.

Monday, January 02, 2006

American Beauty

Lester Narrating : i had always heard your entire life flashes in front of your eyes the second before you die
First of all,that one second isn`t a second at all.
It stretches on forever,like an ocean of time.
for me,it was lying on my back at Boy Scout camp,watching falling stars.
And yellow leaves from the maple trees that lined our street.
or my grandmother`s hands and the way her skin seemed like paper.
and first time I saw my cousin Tony`s brand-new Firebird.
And Janie. [Lester`s Daughter]
And Janie.
And... Carolyn. [Lester`s Wife]
I guess I could be pretty pissed off about what happened to me,but it`s hard to stay mad when there`s so much beauty in the word.
Some times I feel like I`m seeing it all at once and it`s too much.
My heart fills up like a balloon that`s about to burst.
And then I remember to relax and Stop trying to hold on to it.And then it flows through me like rain,and I can`t feel anything but gratitude for every single moment of my stupid little life.
You have no idea what I`m talking about, I`m Sure.
But don`t worry. You Will Someday.

Sunday, January 01, 2006

unfadable

دخترك چرخي زد، لحاف رو كشيد بالا، به عروسك نگاه كرد و بلند گفت: مي‌آره، واسم يه مامان مي‌آره. به پاپانوئل گفتم تو جوراب جا نمي‌شه! اونم گفت مامانو جوراب به دست مي‌فرسته
آرومتر گفت: مي‌دونم كار بديه! ولي عوضش اينطوري 2 تا كادو دارم!

time, as matter of fact...

نشسته ام

مبهوت یک ساعت دیواری،

خیره به زوایای عقربه ها،

و اشباح موهوم خاطره ها،

که در تکرار زوایا می زایند

می پیچند

و تنوره تصویرشان

لحظه را تقسیم می کند.

- دو و بیست دقیقه ها

- ده دقیقه به شش ها

وضوح غبار ،

تکرار کلیشه است

و تصویر

همیشه از آن من است

حتی اگر ،

چهار و چهل دقیقه ی مرا،

مردم ظریف،

همواره،

بیست دقیقه به پنج دیده باشند.