Thursday, March 16, 2006

Of a diary...

شب _ داخلی

توی اتاقم راه میروم ، دراز می کشم ، سیگار میکشم ، بلند می شوم و راه می روم، با کامپیوتر ور می روم، آهنگ گوش می دهم ، connect میشوم به همه ی دنیا و دوباره برمی گردم به سلول 375 ...

سیگاری دیگر ، کتابی دیگر ، سکوتی مجدد ، رفع احتیاجات طبیعی ! و باز دوباره سیگار ، سکوت و سیگار و سکوت و ...

دنیای simulate شده ی مجازی دیگر فقط روی کامپیوترم نیست، همه جا هست. من فقط تعویضشان میکنم...

شب _ خارجی

قدم می زنم، بلوار کشاورز ، با چراغهای رنگی عجیبش : صورتی کمرنگ و آبی نئونی ، اتومبیلها مغازه ها آدمها ، پس قاعدتا زندگی جاریست...! اینجا صدای خش خش سیگارم را نمیشنوم آن طور که توی اتاق شماره ی 375 می شنوم، اینجا صداها خیلی بیشترند و متنوع تر...

باز هم بازی قدیمی: زل زدن توی صورت آدمهایی که از روبرو می آیند و تخیل زندگی و رفتار و شخصیتشان، 15 ثانیه وقت دارم چون نزدیک بینم و از موقعی که صورتشان را دقیق می بینم تا رد شدنشان زیاد طول نمی کشد....بعدی!

چراغهای بلوار که تمام می شوند، میدان ولی عصر شروع میشود با آن فواره های بلند بی معنی اش و همهمه ی خرید و رنگ و عطر زنانی که از مقابلت می گذرند، خانواده ها بلند حرف می زنند، تازه couple شده ها نجوا میکنند،من هنوز قدم میزنم، بی آنکه حرفی زده باشم...

باید برگشت، زیر چراغهای بلوار آبی و زرد و صورتی شد....

شب _ داخلی

سیگار ، سکوت و گاهی قلپ قلپ آبی که سر میکشم، خش خش سوختن سیگار ، سکوت

شب_ خیلی داخلی

...جیم جارموش توی ghost dog اش قسمتی را به رابطه ی شخصیت اصلی اش که آمریکایی است و یک بستنی فروش فرانسوی اختصاص داده که اصلا حرف هم را نمیفهمند اما تنها دوست ghost dog همین یارو فرانسویه است .رومن گاری هم توی یک خروار وراجی که توی کتاب "خداحافظ گری کوپر"اش کرده و البته همه را توی زبان و ذهن شخصیت هاش چپانده تا بجایش بلبل زبانی بکنند، دایم از کلمات نالیده است. "لنی" او هم تا موقعی که معشوقه هاش زبان او را_ که آمریکایی است و خارج از آمریکا اسکی میکند _نمیفهمند روابط خوبی دارد و یکی دوبار وقتی که معشوقه اش زبانش را یاد میگیرد تمام رابطه اش با او خراب میشود....

عریانی آدم را زود دلزده می کند، گاهی فکر میکنم سر تا ته روابط انسانی فقط ارضای حس کنجکاوی است. وقتی، به نظر خودت ، طرفت را categorized کردی ، دیگر حوصله ات را سر میبرد، وقتی عریانش کردی ، درونش را حس کردی - با هر approachای که میخواهی تصور کنی- آن وقت دیگر تکراری است ، حوصله ات سر میرود و اختلافها بالا میگیرد....

تا موقعی که با کسی درد دل ! نکرده ای ، فقط از آب و هوا حرف زده ای و گاهی اشاراتی ظریف به محفوظات ذهنی خوشگلی که فراهم کرده ای،تا موقعی که ، آرام آرام داری سعی میکنی طرفت را متر کنی و اندازه هایش را در بیاوری ، همه چیز جذاب است و ارضا کننده، وقتی تمام شد، خوب حالا نفر بعدی....

گاهی وقتها یکی پیدا میشود که کار دیگری را راحت میکند: درد دل میکند، گاهی آنقدر از عمق وجودش که متر های تو سریعا اندازه هایش را در می آورند _ گیوتین وار و بی رحمانه_کار رابطه همینجا تمام است.گاهی وقتها کسی پیدا میشود که مدتی است کم آورده، چراغ سبزی که از تو ببیند _میخواهد گوش مفت باشد یا هر چیز دیگری_ "نیازش" فوران میکند. لحظه بدی است: تو آمده بودی که بگیری نه که چیزی بدهی... بعدی!

جیم جارموش به این سد زبانی دلخوش است، دوست دارد جاهایی برود که چیزی از زبان مردمش نفمد تا بتواند تخیل کند.15 ثانیه وقت میگیرد تا کلی متخیل شوم و نفر بعدی از روبرو پیدایش شود بدون هیچ کلامی، اما این همه ی موضوع نیست.

جایی نوشته بود : " دیالوگ دست چپ پیانو است و ملودی را نگاه ها و چشمها می نوازند" اما من دلم برای چشمهایی که چیزی پشتشان ببینم، چشمهایی که حس کنی - حتی برای چند لحظه ی کوتاه - که جمله ای یا حسی پشت آن مردمکها در حال جان گرفتن است، بدجور تنگ شده.نگاه هایی که روی سطح بدنت و صورتت متوقف میشوند و سرمایشان، تو را از درون منجمد میکند...

دیالوگ ، لغت فراموش شده ای است، دیالوگهای ما بیشتر ، منولوگهای بی ربطی هستند که در یک زمان ادا می شوند و سر تکان دادنهای احمقانه ای است به عنوان رشوه ای که به همدیگر میدهیم برای ادامه ی این بازی مسخره : بله بله ، حالا نوبت منولوگ من است ....

شب - داخلی

اتاق 375 بد جوری بوی دود میدهد، چراغ مطالعه هم دارد زیر این دود خفه میشود.هنوز صدای خش خش سیگار می آید .

با خودم فکر میکنم ، چند قلپ آب ، سیگار قبل از خواب ، امروز تمام است.