Monday, June 25, 2007

Image

از آن زمان که کلمات ، مغز را پوست می ترکاندند و دست را می دواندند بر صفحه ی کاغذ ، زمان زیادی گذشته است. رودخانه آرام شده است . جویباری شاید.یادم هست که نوشته بودم : همیشه آرامش رودخانه از عمقش نیست، گاهی دلیلش انتهای راه است ، جایی که رودخانه ، مرداب می شود.

زمان را ، همیشه دوست داشته ام .گذرش را در حال و انجمادش را در گذشته ، گاهی حتی سکوتش را و یا عدمش را در آینده.....

دستی به صورتم می کشم ، انگار کلماتی ماسیده را پاک میکنم ، پراکنده و گنگ... ، از آن زمان پوست ترکاندن و دویدن، خیلی گذشته است.

تصویر مرداب ، آزارم می دهد. مرگی است که از درون، پیوسته می بلعد، فسادی که دیرترک به چهره می نشیند ، جریانی در سطح ، که رسوبات عمق را تکانی نمی دهد ، می بلعد و تبدیلشان می کند به مرگهای لجن مال شده ای در عمق ، عمقی که انتهایی ندارد و سکوت می آفریند، سکوتی که حتی صدای سنگهای فروافتاده ی گاه بگاه را هم خفه می کند.... تصویر مرداب ، آزارم می دهد

دستی به صورتم می کشم....

تصویر مرداب ، هنوز هم ، آزارم می دهد.

Tuesday, June 19, 2007

Ice Scream


هميشه دوست داشتم هفت تيري داشتم! نه براي حركت هاي انقلابي بلكه بيشتر براي حسي كه مي آيد انگولكي مي كند و خسته مي رود! شايد بودنش آرامش بخش تر بود. اين اميد بدجوري بعضي وقت ها به درد مي خورد! به قول اينگمار برگمان كه مي گفت من به اميد خودكشي زنده ام! مي دانيد‏، من هم به اميد زنده ام! به اميد بستني سنتي با خامه اضافه!

* نقاشي بالا اثر ادوارد مانه است