tag:blogger.com,1999:blog-147663092024-03-23T21:29:05.006+03:30Le Huitième JourHShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.comBlogger122125tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-23733853769890926532023-04-15T12:01:00.003+03:302023-04-15T12:14:04.188+03:3060th birthday<div dir="rtl" style="text-align: right;"><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;">برادر اشاره کرد، آن پُست مربوط به چهل سالگی را یادت می آید؟ قرار شد نشانم بدهد. حرف به میان آمد و فراموش کردیم. شب در تخت دراز کشیده بودم که گفتم نگاهش کنم. خواندمش. اول نمیفهمیدم این چیست که من نوشته ام. دوباره خواندم. حساب کردم، کمی طول کشید تا فهمیدم در 24 سالگی نوشته ام. و حالا چهل سالم شده است. نگاهی به سال های میان این دو کردم. دوباره خواندمش. فهمیدم آنچه نوشته ام ترس بوده. ترس از اینکه نکند در چهل سالگی چنین شوم. کارمند دون پایه جز باشم، مجردی تنها که هنوز به جایی نرسیده. که نکند پدر رفته باشد، مادر مریض باشد. ما مانده باشیم و همدیگر. تنها و جدا افتاده. اما حقیقتش چنین نشد. پدر و مادر هر دو سالمند. دیگر مجرد نیستم و کارمند دون پایه حقوق بگیر هم نشدم. همدیگر را داریم و به خوبی میگذارنیم. در این میان شرکتی هم زدم، ورشکست شدم. اما آنچه میخواستم شد. مدتی در میان آنچه میخواستم زندگی کردم. آنچه میخواستم را به دست آوردم. چه آنکه در میانش، یا حتی بهتر بگویم در اوجش هم آنچنان که فکر میکردم خواستنی نبود. چه آنکه شاید از ابتدا هم آن خواسته نهایی آنچه باید نبود. </span></div><div style="text-align: justify;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div><span style="font-family: Tahoma;"><div style="text-align: justify;">حالا نشسته ام در میان چهل سالگی و این ها را مینویسم. بلاگی که شروع کردم تا شاید زمانی با تمرین آنچه میخواهم بنویسم بتوانم داستانی از یک زندگی بنویسم. که شاید تنها "این" از ما به جا بماند. روایت یک زندگی. اما حقیقتش بیشتر شبیه یک دفتر خاطرات شد. روزمره های معمولی. شرح ماوقع. ترس و خنده و ناامیدی. </div><div style="text-align: justify;"><br /></div></span><span style="font-family: Tahoma;"><div style="text-align: justify;">خواستم حالا از 60 سالگی بنویسم. اگر به آن برسیم. یعنی این هم باشد به یاد اینکه فکر میکنم 60 سالگی ام چطور باشد. شاید دوباره از ترس هایم، شرح روزی که میخواهم آنطور نباشد. ولی حقیقتش دیگر چیز خاصی نیست که مثل جوانی از آن بترسم. بیشتر بی حوصلگی است. تغییر برایم الزامی ندارد. ناخشنودی است از ناراحتی هایی که به وجود می آید. حوصله نداشتن از دردسری که الزامی به آن نیست. که چرا روتین را به هم بزنم. خوابم را کمتر و فکرم را مشغول کنم.</div><div style="text-align: justify;"><br /></div></span><span style="font-family: Tahoma;"><div style="text-align: justify;">دیگر حتی نگرانی از آینده وزنی ندارد. میدانم که بالاخره خواهد گذشت. حداقل برای من یکی مهم نیست. از آن کلمه های خوشگل، دَم را بگذران و این اوصاف. شاید تنها چیزی که بعد خواندن بیست سالگی به حسرت به یاد آوردم لذت نبردن از آن دوران بود. آن استرس و نگرانی که چه خواهد شد. که سربازی ام چه می شود. ازدواج چه شکلی است، بچه داشتن ترسناک است. کارم چه می شود. بی پولی دیوانه ام میکند. و حالا وقتی نگاه میکنم می بینم کاش آن وسط کمی هم همان لحظه، همان روز، همان سال را زندگی میکردم.</div><div style="text-align: justify;"><br /></div></span><span style="font-family: Tahoma;"><div style="text-align: justify;">حالا که آمدم از 60 سالگی بنویسم فکر کردم احتمالا همین است. حسرت همین روزها. حسرت چهل سالگی. جز این نبوده. فکر میکردم متفاوت خواهد بود. زندگی من مثل دیگری نخواهد بود. روزی حسرت گذشته ها را نخواهم خورد. مثل بقیه آه نخواهم کشید. تجربه دیگران، پیر شدن بقیه، آنچه از زندگی میگفتند برایم تکرار همدیگر بود. که من اینچنین نخواهم بود. چنان میکنم که هرگز کسی به فکرش هم نخواهد رسید. اما حقیقتش تجربه گاینده اصلی است. همان تجربه بقیه، که این مسیر را رفته بودند و میگفتم برای من چنین نمیشود، دقیق همان شد. حالا که به جوانانی میگویم من هم در بیست سالگی همین فکر را میکردم، اما اینطور نیست، حواستان باشد می خندند. و واقعا خنده دار است. همه ما همان مسیر را میرویم، همان اشتباه را میکنیم، همان حسرت ها را می چشیم، همان دردها را می کشیم اما در جوانی فکر میکنیم نه، اینطور نخواهیم بود. نمیدانم، شاید یک درصدی، نیم درصدی چنین شوند، ناجی دنیا، شماره یک لذت از دنیا. و همه هم داستان همان یک درصد را میخوانند، کتاب هایشان را میخرند، فیلم های زندگی آن یک درصد را می بینند. عکس آن ها را به دیوار می زنند. و ما چه شدیم.</div><div style="text-align: justify;"><br /></div></span><span style="font-family: Tahoma;"><div style="text-align: justify;">آن 99 درصدی که مُرد و هیچکس تکرارشان را ندید. شکستشان را ندید. روزمرگی شان را ندید. و حالا می پرسید 60 سالگی ام چه شکلی است؟ همانی که الان پدرم برایم تعریف میکند، زندگی کرده و میکند. زندگی خودش، تجربه خودش. تکرار خودش. و در این میان، زندگی بر ما میگذرد. بر ما که قهرمان نیستیم.</div></span></div>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-29764542579386299422010-09-04T05:40:00.003+04:302010-09-04T05:45:23.004+04:30Last Verse<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://4.bp.blogspot.com/_lC6AUOM_Twk/TIGc2R3nH1I/AAAAAAAAACA/yxRXEnCZ6zQ/s1600/poem+88-6.jpg"><img style="cursor: pointer; width: 200px; height: 400px;" src="http://4.bp.blogspot.com/_lC6AUOM_Twk/TIGc2R3nH1I/AAAAAAAAACA/yxRXEnCZ6zQ/s400/poem+88-6.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5512859875201720146" border="0" /></a>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-65038005123030254192009-04-05T16:11:00.001+04:302023-04-15T12:14:55.306+03:30Death<div dir="rtl" style="text-align: justify;"><span><span style="font-family: Tahoma;">...آزار دهنده است، مرگ را می گویم، شاید وقتی از آن ور نگاه کنی بگویی خوب زاییدن ها تمام می شود، یائسه می شویم و با خیال راحت سر به بالین می نهیم، اما مقایسه اش بی منطق است، چگونه عدم را با وجودم مقایسه کنم و بگویم این بهتر است یا آن؟ سیگاری که سوخته چه اهمیت دارد چگونه خاموش شود؟ زیر پا، در جوب یا در زیر سیگاری نقره؟ مهم کامی است که گرفته شده. مرگ را آزار دهنده یافتم، نه از این لحاظ که قرار است شروع عدم باشد و نه برای آنکه قرار است پایان خوشی باشد. برای اینکه معمایی است که جوابش را هیچ وقت نمی فهمی، در حالی که همیشه با خودت درگیر بودی که جوابش چیست، یک حس سادومازوخیستی منزجر کننده است، بند تنبانی است که در می رود و عورت زندگی بر باد می دهد. وسوسه ای است در تو، که بدانی ، که بفهمی، هر چقدر هم شلاق خورده باشی و تجربه کرده باشی که این فهمیدن ها جایش می ماند، اما این آخرین سوال تا آخرین افتادن سنگ قرار است که خراش دهد.</span></span></div><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify;"><span><span style="font-family: Tahoma;"><br />قایقی سوراخ که هر روز با سطلی کوچک خالی می شود، آخرین سیگار با دو دست پشت سر و حمام آفتاب و سطلی که موج دارد از نگاه تو دورش می کند.<br /></span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-62322291242358213062008-09-04T19:27:00.001+04:302008-09-04T20:16:54.370+04:30on the quiet<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">مردی می دوید، لحظه ای ایستاد، یادش نیامد چرا می دویده، دیگر هیچ وقت نتوانست بدود و حالا دیگر جرئت قطع کردن قدم زدن را هم ندارد</span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-14694350865393160702008-06-30T04:34:00.007+04:302008-11-14T00:51:42.375+03:30Thirtieth<div style="text-align: center;"><br /></div><div style="text-align: right;"> برای بهتر دیدن متن روی آن کلیک کنید<br /></div><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://2.bp.blogspot.com/_lC6AUOM_Twk/SGgm6gOFpDI/AAAAAAAAABA/81J-JEiii28/s1600-h/poem+87-4-8.jpg"><img style="margin: 0pt 0pt 10px 10px; float: right; cursor: pointer;" src="http://2.bp.blogspot.com/_lC6AUOM_Twk/SGgm6gOFpDI/AAAAAAAAABA/81J-JEiii28/s400/poem+87-4-8.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5217462954832012338" border="0" /></a></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-6811235397623417072008-04-02T17:27:00.008+04:302008-11-14T00:51:42.690+03:30mono no aware<p style="text-align: justify;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >غم، ناپایداری لذت یک زیبایی است که هراس گذشته شدنش، شور زیبایی را به غمی لذت بخش از ناپایداری تبدیل می کند.<br /><br /></span></span></p><p style="text-align: center;" class="MsoNormal" dir="rtl"><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://1.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/R_OIDMgHguI/AAAAAAAAACI/WxkJda0Eucg/s1600-h/silia+with+green+boilersuit+%28Small%29.jpg"><img style="cursor: pointer;" src="http://1.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/R_OIDMgHguI/AAAAAAAAACI/WxkJda0Eucg/s320/silia+with+green+boilersuit+%28Small%29.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5184637184510493410" border="0" /></a></p><p style="text-align: center;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:78%;">Silia with Green Boilersuit - by <a href="http://www.gideonrubin.com/">Gideon Rubin</a></span><br /></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-80113782223150402282008-02-02T02:50:00.000+03:302008-02-10T19:27:20.306+03:30Curse<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >در این مغاک چشم دوخته به تو<br />این چنین خیره ،<br />پرهیز زمان است<br />که نپوسانده آن مختصر هنوزت را ...<br />تویی که خیالکی گمشده<br />پشت مردمکانت را ،<br />دیگر، ناخنی به تمنا<br />حتی<br />نمی کشد</span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br />رو به جریان باد بخوانش<br />درون شبی ،<br />که میان شبهای دیگر پرسه می زند<br />مگر تصویر شمایل اضطرابی ات<br />بندی از سکوت را<br />با آن مختصر هنوزت<br />به نهایت کلیشگی<br />برهم بیامیزد....<br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br />پرهیز زمان است<br />که نپوسانده آن مختصرت را<br />خودت را<br />ای لکنت سکوت....</span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br />بهمن 86<br /></span></span></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-74968358208828658782007-12-20T10:58:00.001+03:302007-12-20T11:26:02.019+03:30Limbo<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">زندگی بر ما می گذرد<br /></span></span><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">بر ما که قهرمان نیستیم...</span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">- به یاد آنتوان دوانل و آل دد و ... گزاره</span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"><br /></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="justify"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">*لیمبو: طبقه اول دوزخ در کمدی الهی دانته، خاص ارواح کسانی است که به خاطر مسیحی نبودن از راه یافتن به بهشت محروم شده اند ولی مجازاتی به جز محرومیت ابدی از امید ندارند.</span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-60889069323583026672007-11-25T22:24:00.001+03:302008-11-14T00:51:43.031+03:30Madame Bovary<p align="center"><a href="http://3.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/R0nFMF_r8II/AAAAAAAAACA/ef-ATDcpUg0/s1600-h/Madame+Bovary.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5136853661551161474" style="CURSOR: hand" alt="" src="http://3.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/R0nFMF_r8II/AAAAAAAAACA/ef-ATDcpUg0/s400/Madame+Bovary.jpg" border="0" /></a></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"><br />دروغ<br />جستجو نبود<br />تلاش احمقانه "معنی دادن" بود</span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"><br />مرد کور<br />آوازی زمزمه کن </span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-13399723732167106112007-11-20T17:54:00.000+03:302008-11-14T00:51:43.406+03:30Hurt<a href="http://3.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/R0LwO1_r8HI/AAAAAAAAAB4/LHwnvTE06YI/s1600-h/cash_hurt.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5134930662958821490" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://3.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/R0LwO1_r8HI/AAAAAAAAAB4/LHwnvTE06YI/s400/cash_hurt.jpg" border="0" /></a><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">تقدیم شد به خودم، در چند دهه بعد، درست در چنین روزی: <a href="http://www.hit-country-music-lyrics.com/support-files/cashhurt.swf">صوتی</a> - <a href="http://www.youtube.com/watch?v=SmVAWKfJ4Go">تصویری</a></span></span></p><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="left"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"></span></p><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="left"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">I hurt myself today<br />To see if I still feel<br />I focus on the pain<br />The only thing that's real<br />The needle tears a hole<br />The old familiar sting<br />Try to kill it all away<br />But I remember everything<br /><br />What have I become<br />My sweetest friend<br />Everyone I know goes away<br />In the end<br />And you could have it all<br />My empire of dirt<br />I will let you down<br />I will make you hurt<br /><br />I wear this crown of thorns<br />Upon my liar's chair<br />Full of broken thoughts<br />I cannot repair<br />Beneath the stains of time<br />The feelings disappear<br />You are someone else<br />I am still right here<br /><br />What have I become<br />My sweetest friend<br />Everyone I know goes away<br />In the end<br />And you could have it all<br />My empire of dirt<br />I will let you down<br />I will make you hurt<br />If I could start again<br />A million miles away<br />I would keep myself<br />I would find a way</span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-43769507429966026972007-10-24T00:11:00.000+03:302007-10-24T00:15:09.262+03:30Dog is Love<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">من سگمو خیلی دوست دارم<br /></span></span><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"><br />اون هیچ وقت نمی فهمه که من ارزونترین غذای سگی رو واسش می خرم<br /><br />اون هیچ وقت نمی فهمه به جز باغچه آپارتمان می تونه تو پارک سر کوچه هم گند بزنه<br /><br />اون هیچ وقت نمی فهمه که قلاده اش به صداش حساسه و اگه اونو در بیارم می تونه بدون شوک واق واق کنه!<br /><br />اون هیچ وقت نمی فهمه که کفشای من از اول بوی ماهی گندیده نمی دادند و فقط به خاطر اینه که پاهامو نمی شورم<br /><br />اون هیچ وقت نمی فهمه که وقتی پول ندارم یواشکی از غذاش می خورم<br /><br />اون هیچ وقت نمی فهمه که وقتی از سر کار می آم عاشق اینم که بپره بغلم<br /><br />اون هیچ وقت نمی فهمه که من جز اون کسی رو ندارم<br /><br />من سگم رو دوست دارم، اونم منو دوست داره<br /><br />ما تا آخرش همدیگه رو عین سگ دوست داریم</span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-72935824352155720912007-09-24T11:20:00.000+03:302008-11-14T00:51:43.761+03:30Wild Strawberris<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://1.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/RvdsG-o0BMI/AAAAAAAAABY/aegsCK08agE/s1600-h/vlcsnap-13386.jpg"><img src="http://1.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/RvdsG-o0BMI/AAAAAAAAABY/aegsCK08agE/s400/vlcsnap-13386.jpg" style="cursor: pointer;" src="http://1.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/RvdsG-o0BMI/AAAAAAAAABY/aegsCK08agE/s400/vlcsnap-13386.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5113674769051681986" border="0" /></a><br /><div><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">ماریانه : من حامله شدم<br />اوالد : مطمئنی؟<br />- دیروز جواب آزمایش رو گرفتم<br />= پس این بود، رازت این بود<br />- آره، می خواستم اینم بگم که این بچه رو نگه می دارم<br />= تصمیمتو گرفتی؟<br />- آره گرفتم<br />= خودت می دونی من بچه نمی خوام، باید بین من و بچه یکی رو انتخاب کنی<br />- طفلکی اوالد<br />= لازم نیست برای من دلسوزی کنی، زندگی تو این دنیا وحشاتناکه، وحشتناکتر درست کردن یکی دیگه است و اینکه خیال کنیم اون خوشبخت تر از ما میشه<br />- این فقط یه بهانه است<br />= هر طور می خوای تعبیرش کن، من خودم تو زندگی زناشویی پدر و مادرم یه بچه ناخواسته بودم<br />- هیچ کدوم از این ها نباید باعث شه تو خودت رو مثل بچه شیر خوره حساب کنی<br />= من ساعت 3 باید بیمارستان باشم و وقت جر و بحث با تو رو ندارم<br />- تو ترسووووووووویی<br />= آره ! درسته! این زندگی حالمو به هم می زنه، نمی خوام مسئولیتی رو قبول کنم که وادارم کنه یه روز بیشتر زنده باشم، خودت می دونی و اینم می دونی که چقدر این موضوع برای من اهمیت داره<br />- می دونم که درست نبوده<br />= درست و نادرستی وجود نداره، اعمال زائیده احتیاجه، اینو هر بچه مدرسه ای می دونه<br />- احتیاج ما چیه؟<br />= تو احتیاج به زنده بودن داری، زندگی کنی، زندگی رو حس کنی و نشون بدی زنده ای<br />- خودت چی؟<br />= من محتاج مرگم، مرگ مطلق و کامل.</span></span></p><br /><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">(دیالوگی از فیلم توت فرنگی های وحشی اثر اینگمار برگمان )</span></span></p></div>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-52191650013849382122007-09-11T17:21:00.000+03:302007-09-12T16:36:03.891+03:30سودای تو<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >سودای تو<br /></span></span><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br />فریادی است ، لفاظی شده ،<br /><br />اگر کلمات ،<br /><br />خلا چسبناک سکوت را ، انشا کرده باشند.</span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><br /></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >به انتظار دستهایم نشسته ام ،<br /><br />مگر تورق خاطره ای دور،<br /><br />نشیند به باور لرزان سیمها ،<br /><br />و فوران صدا از دل چوب،<br /><br />لبریز کند حوضچه ی سکوت را،<br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بی فایده است....<br /><br />بی فایده....<br /><br />خاطره ی تصویر هزار پاره ات ،<br /><br />حریف سنگینی دل نیست.<br /><br />سودای خیالت اما ،<br /><br />گریه ی رامی است ،<br /><br />وقتی که دلتنگی ات را<br /><br />سیمها ،<br /><br />حتی به صدایی الکن پاسخ نمی دهند.<br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >قراری باشد ، میان من و تو :<br /><br />لرزش گاه و بیگاه انگشتانم را<br /><br />به " ضرب اصول " ساز تو کوک خواهم کرد،<br /><br />آرام خواهند شد.<br /><br />می دانم .<br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >به یاد مسعود<br /><br />16 شهریور 86</span></span></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-81429101392702096072007-07-23T00:31:00.000+03:302007-07-23T00:39:34.556+03:30I'm your hate when you want love<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بیا عزیزم! عشقم را برایت بالا آوردم<br />در کاسه ای که می خواهی تا ابد پر نشود!<br />شرنگ تراوشش برای آبیاری ذهن دائم الباکره ات!</span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-37624713893001903342007-07-02T06:34:00.001+03:302007-07-02T10:28:24.536+03:30<p style="text-align: justify;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >خواب می بینم ، خزعبلات روزانه ام را نشخوار سوررئالیستیکی می کنم. انگار میان خوابم هم میدانم که دارم چیز مزخرفی خواب می بینم ، می بینم و بی تفاوت رد می شوم. ناکجا آبادهای مختلفی که به دلایل خواب آلوده ای بهم وصل میشوند و داستانی سرهم میکنند، هذیانی از واقعیت روز ، آمیخته به خستگی و بی خوابی...<br /><br />نمازخانه ایست . از آنها که در مدرسه هایی که بوده ام مشابهشان را دیده ام. خالی ، با موکتهایی بهم ریخته و بعضا لوله شده و جابجا ستونهایی . با عجله آمده ام . از ناکجا آبادی قبلی که یادم نمی آید. مرد ریشوی میانسالی با من صحبت می کند. عجله دارم و نمی فهمد . سر حوصله و با علاقه حرف می زند. گوشه ای از نمازخانه ، روی ستونی، لباسها و وسایلی که دوستشان داشته ام آویزانند.می دانم که مدتهاست آنها را از دست داده ام، این را میدانم. کاپشن خاکی رنگ سالهای علوم پایه با آن جیبهای گشادش، کتانی چینی سالهای کنکور ، خودکار عطری صورتی رنگم...انگار اینجا کمد وسایلم باشد.همانطور که تظاهر به گوش دادن میکنم ، به سمت وسایل میروم، چیزهایی را جابجا میکنم، دسته کلیدی را بر میدارم و داخل جیبم می گذارم.<br /><br />مرد ریشو هنوز حرف می زند، احساس می کنم باید به حرفهایش گوش کنم، حالا یادم آمده که همیشه موقع آمدن به اینجا عجله داشته ام ، انگار می شناسمش ، انگار خیلی تنهاست ، انگار تنها دلخوشی اش آدمهایی اند که لحظه ای اینجا می آیند و می روند، انگار همیشه از زیر نگاهش در رفته ام....<br /><br />مرد ریشو از ساختمان روبرویی حرف می زند. نگاه میکنم : آپارتمانی است خالی و من هنوز دنبال چیزی در جیبهای کاپشن قدیمی ام میگردم. به پنجره اشاره می کند و حرف می زند. لباسهایم روی ستونی،میان هال بزرگ آپارتمانی خالی آویزانند . دور و برم پر از وسایل قدیمی است که اینجا و آنجا پراکنده اند. مرد ریشو نگران است، مدیر مدرسه تصمیمات جدیدی برای نمازخانه گرفته است ، سر تکان میدهم، زنش مریض است، سر تکان میدهم ، حرف میزند و من هنوز آنچه را که می خواهم پیدا نکرده ام. صدایم میزند، بر میگردم، ساکت شده است، دوباره به پنجره اشاره میکند، خانه های روبرو همه شیروانی دارند. منتظر جواب است.سرم را تکان میدهم و حرفی می زنم. صدایم را نمی شنوم.از نمازخانه بیرون می آیم، توی جیبم دنبال سیگار می گردم که موبایل زنگ میزند، گوشی را که بر میدارم ، رزیدنت ارتوپدی در پاویون را باز کرده و نعره می کشد : انترن ارتوپدی.....<br /><br />موبایل را خاموش کرده ام و غلتی زده ام.مرد ریشو در ذهنم ذق ذق میکند. احساس میکنم این خواب را چندین بار دیگر هم دیده ام، این یکی ناکجا آبادی تکراری است میان بقیه . مرد ریشوی تنها با شغل کسالت بارش و نیازش به همصحبت ، عجله دائمی من ، کنج دارایی های نوستالژیک و... و شیروانی ! مغز لعنتی ام حالا دیگر کاملا به کار افتاده و المان های خوابم را آنالیز میکند، بلند می شوم و ساعت را نگاه میکنم، 4 و 40 دقیقه بعد از ظهر است ! مغزم خفقان می گیرد.</span></span></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-62696130738155748472007-06-25T04:52:00.000+03:302007-07-05T10:09:06.766+03:30Image<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 9pt; font-family: "Tahoma","sans-serif";" lang="FA">از آن زمان که کلمات ، مغز را پوست می ترکاندند و دست را می دواندند بر صفحه ی کاغذ ، زمان زیادی گذشته است. رودخانه آرام شده است . جویباری شاید.یادم هست که نوشته بودم : همیشه آرامش رودخانه از عمقش نیست، گاهی دلیلش انتهای راه است ، جایی که رودخانه ، مرداب می شود.<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 9pt; font-family: "Tahoma","sans-serif";" lang="FA">زمان را ، همیشه دوست داشته ام .گذرش را در حال و انجمادش را در گذشته ، گاهی حتی سکوتش را و یا عدمش را در آینده.....<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 9pt; font-family: "Tahoma","sans-serif";" lang="FA">دستی به صورتم می کشم ، انگار کلماتی ماسیده را پاک میکنم ، پراکنده و گنگ... ، از آن زمان پوست ترکاندن و دویدن، خیلی گذشته است.<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 9pt; font-family: "Tahoma","sans-serif";" lang="FA">تصویر مرداب ، آزارم می دهد. مرگی است که از درون، پیوسته می بلعد، فسادی که دیرترک به چهره می نشیند ، جریانی در سطح ، که رسوبات عمق را تکانی نمی دهد ، می بلعد و تبدیلشان می کند به مرگهای لجن مال شده ای در عمق ، عمقی که انتهایی ندارد و سکوت می آفریند، سکوتی که حتی صدای سنگهای فروافتاده ی گاه بگاه را هم خفه می کند.... تصویر مرداب ، آزارم<span style=""> </span>می دهد<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 9pt; font-family: "Tahoma","sans-serif";" lang="FA">دستی به صورتم می کشم....<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 9pt; font-family: "Tahoma","sans-serif";" lang="FA">تصویر مرداب ، هنوز هم ، آزارم می دهد.<o:p></o:p></span></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-9179420338939810442007-06-19T20:29:00.000+03:302008-11-14T00:51:44.049+03:30Ice Scream<p align="left"><a href="http://4.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/RngPNWt08RI/AAAAAAAAABM/QRkNCYdOu5A/s1600-h/693px-Edouard_Manet_059.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5077825301970743570" style="CURSOR: hand" alt="" src="http://4.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/RngPNWt08RI/AAAAAAAAABM/QRkNCYdOu5A/s400/693px-Edouard_Manet_059.jpg" border="0" /></a></p><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">هميشه دوست داشتم هفت تيري داشتم! نه براي حركت هاي انقلابي بلكه بيشتر براي حسي كه مي آيد انگولكي مي كند و خسته مي رود! شايد بودنش آرامش بخش تر بود. اين اميد بدجوري بعضي وقت ها به درد مي خورد! به قول <a href="http://us.imdb.com/name/nm0000005/">اينگمار برگمان</a> كه مي گفت من به اميد خودكشي زنده ام! مي دانيد، من هم به اميد زنده ام! به اميد بستني سنتي با خامه اضافه!<br /><br />* نقاشي بالا اثر <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Édouard_Manet">ادوارد مانه</a> است</span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-9667320367945746372007-05-30T16:45:00.000+03:302007-05-31T00:06:58.824+03:3040th Birthday<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >امروز تولد 40 سالگی ام بود. با برادر دیشب کیکی خریدیم که وقت نشد بخوریم. دست نخورده ماند تا بعدا به عنوان صبحانه هفتگی میل شود.<br />سرما خورده ام و به اداره نرفتم. ظهر که به اداره زنگ زدم همکارمان حتی نمی دانست که نیامدم، مردک دو تا میز آن طرف تر می نشیند ، ولی مرا به زور شناخت. فرمود که همه چیز طبق معمول است و به خنده گفت : دو تا چایی بیشتر خورده و کاش فردا هم نیایم.<br />از زور بیکاری چرخی در اینترنت زدم. سایتی راه افتاده که تمام بلاگ ها را آرشیو کرده بود. هر چه فکر کردم اسم آن بلاگ سیاه قدیمی ام یادم نیامد. یادم است دو سه تایی خواننده داشت ولی اسمشان یادم نیامد تا کمکی کند.<br />در عوض دیروز، اتفاقی یکی از رفقای قدیمی را دیدم. چقدر پیر شده بود، به زور شناختمش. آدم دلش می گیرد، همه داریم با هم پیر می شویم.<br />فردا هم قرار گذاشتم مادر را از بیمارستان بیاورم. پیر شده و بهانه گیر. گفتم چند وقتی پیش ما بماند.<br /></span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >تلویزیون را روشن میکنم، آن هم مثل همیشه چیزی ندارد. بی حوصله تر می شوم. زل می زنم به سقف عین قدیم تر ها که یکم خیال پردازی کنم! فایده ای ندارد، نمی دانم چه حکمی است که زور تخیل هم برایم نمانده. راستش، قدیم تر همش فکر می کردم که آخرش یک چیزی می شوم، یک جایی را فتح می کنم! یا حداقل چند تا شرکت می زنم یا تهش زن وبچه ای برای خودم جفت و جور می کنم! انصافا تفریح بی خرجی بود. با آن حس متفاوت بودن کذایی هم جور می شد. اما متفاوت که نشدم هیچ دقیقا یکی شدم مثل همان هایی که روزی مسخره می کردم. شدم کارمند دون پایه حقوق بگیر.<br />آن موقع ها به تکراری بودن دنیا گیر می دادم و آنقدر به چرا و چگونه بودن ها فشار آوردم که آخرش بند تنبان در رفت و فقط فرسودگی اش برایمان به یادگار ماند! و البته کمی دیر فهمیدم که تکراری خودم بودم نه دنیای بیچاره!<br /><br />آن فکر های انقلابی حالا دود سیگاری شده که مرا یاد شام شب می اندازد. باید زودتر خرید کنم تا مغازه ها تعطیل نکردند. مرخصی یک روزه ما هم تمام شد. فردا باید زودتر بروم اداره، باید حسابی خودم را نشان دهم! باید متفاوت باشم! </span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-63012197971353066182007-05-17T11:07:00.000+03:302007-05-17T11:09:13.930+03:30Buggin<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >بداهه بمیر<br />زیباتر از این<br />نسروده ای<br /></span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-34951407259672543032007-02-23T22:56:00.000+03:302007-02-23T23:03:30.196+03:30Distortion<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >اعوجاجی است در زمان<br />که نوسان کلمات بی آهنگم را<br />تصویر مکرر بی شکلی<br />از نواختن دوباره ، با زخمه ای قدیمی می بخشد.<br />وسواس کلمه<br />حضور تک تک نتهایی است<br />که آخرین بی تابی های زبانی را<br />تقلا می کند<br />تردید<br />- به سان ناب ترین اضطراب-<br />از آنجا که تو ایستاده ای<br />معوج<br />از برابر کلماتم<br />می گذرد<br />و در طنین تک زخمه ای<br />میان اصوات<br />میان کلمات<br />سرگشته، جایی روی دسته ی ساز می جوید.<br />" تردید سرگشته ی معوج بازیافته " ام ،<br />تو را بسیار نواخته ام.<br /><br /><br />25 بهمن 85<br /></span></span></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-51931796260093579232007-02-01T02:23:00.000+03:302008-11-14T00:51:44.278+03:30Our Childhood Nostalgia<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >روایتی دوگانه از یک واقعیت<br /><br />HMN : نوزده سال پیش ، پیکان تهران – ب سفید ، جاده اصفهان –تهران<br />نوار آمریکایی(!) ای که خیلی دوستش دارم با خودم آورده ام و به زحمت پدر را راضی کرده ام که توی ضبط ماشین بگذارم و گوش بدهم. نمی فهمم چرا مخالفت می کند، آخر خودش قبل از دنیا آمدنم ، از سفر فرنگش سوغات آورده ، اما هروقت مرا در حال گوش دادنش می بیند ، می گوید : " آخه تو مگه می فهمی این چی میگه؟ " و نمی داند که من برای برای تمام صداهایی که با لذت می شنوم کلمه و جمله اختراع کرده ام و حتی گاهی وقتها احساساتی هم می شوم!<br />زن زیبای قد بلندی با موهای مشکی کوتاه ، و صورتی که همیشه کمی ته مایه از غم روی آن سنگینی می کرد خواننده خیالی نوار محبوب من بود . فقط می دانستم که اسمش Donna summer است و خواننده معروف سال 1979 آمریکا بوده است... رویای دلنشینی که گاه بگاه با صدای پارازیتهای HS بهم می ریخت و ....<br /><br />HS : پانزده سال پیش ، خانه حیاط دار درخت انگوری شاهین شهر<br />قاب L مانند ، برچسب سفید و قرمز ،با گوشه کنده شده : این نوار با کلاس فامیل ما بود ، مقرری یک ساعته ی کار با Commodore 64 کنار نوازش پس گردنی شکل به جرم ضبط کردن صدای دلنشینم روی صدای خانم تپله ی مو بلوند و لب قرمز .<br /><br />HMN و HS<br />سه شب پیش ، اتاق 375 – تهران<br />HMN : گیر داده بودم که عکسهای Donna Summer را از اینترنت دانلود کنم. اولین عکس را که دیدیم ، HS با تعجب گفت :" این چرا سیاهپوسته؟! من فکر می کردم سفید و بلونده ..." و بعد قاه قاه خندید. یاد تصویر خودم افتاده بودم ....<br />HS : اچ ام ان گیر سه پیچ داده بود به این Donna Summer .داشت عکسهاشو دانلود می کرد. اولین عکس که باز شد دیدم داره با تعجب نگاه می کنه ، گفتم : " مگه این بلوند نبود ؟ " ، بعد زدم زیر خنده . نگاه چپ چپی به من کرد و گفت : " باز دلت هوای پس گردنی کرده؟ "<br /><br />پ.ن : طولانی ترین نتی که توسط یک خواننده ی زن اجرا شده ، توسط Donna Summer بوده که توی همین آهنگی است که برای dwnld گذاشته ایم . (16 ثانیه! )</span></span></p><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ><a href="http://2.bp.blogspot.com/_lC6AUOM_Twk/RcEahttUNfI/AAAAAAAAAAc/AN_NdLunw3U/s1600-h/summer_b.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5026327825629853170" style="" alt="" src="http://2.bp.blogspot.com/_lC6AUOM_Twk/RcEahttUNfI/AAAAAAAAAAc/AN_NdLunw3U/s320/summer_b.jpg" border="0" /></a><br /><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="left"><br /><a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Donna_Summer">Donna Summer</a> - Dim All The Lights - Album: Bad Girls<br /><span style="font-size:0;"></span><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" ></span></span><a href="http://www.divshare.com/download/90221-9a6">DownLoad Mp3</a> </p></span></span><p></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-86046392308457631602007-01-22T02:15:00.000+03:302007-01-22T02:20:53.027+03:30FIXXXERDolls of voodoo all stuck with pins<br />One for each of us and our sins<br />So you lay us in a line<br />Push your pins they make us humble<br />Only you can tell in time<br />If we fall or merely stumble<br /><br />But tell me<br />Can you heal what father's done?<br />Or fix this hole in mother's son?<br />Can you heal the broken worlds within?<br />Can you strip away so we may start again?<br /><br />Tell me<br />Can you heal what father's done?<br />Or cut this rope and let us run?<br /><strong>Just when all seems fine<br />And I'm pain free<br />You jab another pin<br />Jab another pin in me<br /></strong><br />Mirror, mirror upon the wall<br />Break the spell or become the doll<br />See you sharpening the pins<br />So the holes will remind us<br />We're just the toys in the hands of another<br /><strong>And in time, the needles turn from shine to rust</strong><br /><br />But tell me<br />Can you heal what father's done?<br />Or fix this hole in mother's son?<br />Can you heal the broken worlds within?<br />Can you strip away so we may start again?<br /><br />Tell me<br />Can you heal what father's done?<br />Or cut this rope and let us run?<br />Just when all seems fine<br />And I'm pain free<br />You jab another pin<br />Jab another pin in me<br /><br />Jab it<br />Here come the pins<br /><br />Blood for face<br />Sweat for dirt<br />Three X's for the stone<br />To break this curse<br />A ritual's due<br />I believe I'm not alone<br />Shell of shotgun<br />Pint of gin<br />Numb us up to shield the pins<br />Renew our faith<br />Which way we can<br />To fall in love with life again<br />To fall in love with life again<br />To fall in love with life again<br />To fall in love<br />To fall in love<br />To fall in love with life again<br /><br />So tell me<br />Can you heal what father's done?<br />Or fix this hole in mother's son?<br />Can you heal the broken worlds within?<br />Can you strip away so we may start again?<br /><br />Tell me<br />Can you heal what father's done?<br />Or cut this rope and let us run?<br />Just when all seems fine<br />And I'm pain free<br />You jab another pin<br />Jab another pin in me<br /><br /><strong>No more pins in me</strong><br />No more, no more pins in me<br />No more, no more pins in me<br />No more, no more, no more<br />No, no, no<br /><br /><span style="font-size:85%;">Metallica –Reload album 1997</span>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-17735830187571418212007-01-10T13:09:00.000+03:302008-11-14T00:51:44.571+03:30Hug Me<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://2.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/Raf8ltFSJnI/AAAAAAAAAAM/qBnh2XpmqsM/s1600-h/cqs1168381103h.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer;" src="http://2.bp.blogspot.com/_g25fptXEAj0/Raf8ltFSJnI/AAAAAAAAAAM/qBnh2XpmqsM/s400/cqs1168381103h.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5019258034414823026" border="0" /></a><br /><br /><p style="text-align: left;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="font-size:100%;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:85%;" >Ogni giorno attraverso una forma diversa.<br />Se sono monacale, a sera eccomi ingioiellata dama, e risprofondo.<br /><br />Fosse Uguale la faccia.<br />Ma mi Porto appresso un sacco da pagliaccio in fiera.<br />Di volta in volta la mano ne trae<br />Una maschera ilare o terribile.<br /><br />Maria luisa Spaziani</span></span></p>HShttp://www.blogger.com/profile/07381034294176320825noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-20207554923230971972006-12-26T18:00:00.000+03:302006-12-26T18:03:06.284+03:30Set me free<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;">رهایم کن </span></span><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"><br />یگانگی اندوه هر انسانی،<br />این روزها ،<br />بدیهه ی زمانه است!<br />چرا دست فرسوده می کنی؟<br /><br />بگذار اینگونه بماند :<br />خیال تلخ " از رنجی که می بریم "<br />طاق بلند دلخوشی های روزانه ام ،<br />آویز وانهادگی بودهای نا بسوده ام....<br />خاطر رنجه مکن!<br /><br />هنوز "بلندای معنی"<br />کلمات را می آراید<br />می آلاید<br />تا " تپندگی اندوه صامتی "<br />ارضای در خود فرو رفتگی باشد...<br />بگسل!<br /><br />صورتک قربانی<br />ترحمی است<br />که به علاقه قلب میشود.<br />بیش از این ندانسته ام...<br />رهایم کن!<br /></p></span></span>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-14766309.post-26207868127582785372006-12-21T07:52:00.000+03:302006-12-21T07:54:48.467+03:30Insomnia<p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"> بی خوابی شبها را ، <br />دیگر ،<br />زایاندن کلماتی در پی نیست.<br />گم شده ام ،<br />تناقض نابی در حسرت و بی تمنایی.<br /><br /><br />چسبناکی امتداد زمان،<br />بویناکی حجم تصاویر روزانه...<br />قلمرو بی مرزی از سکوت.<br /><br /><br />و من<br />باز گم شده ام ،<br />به تکرار<br />گم شده ام :<br />تناقض نابی در حسرت و بی تمنایی<br />ملودی کش دار حضوری بی اشتیاق<br /> در حضور بی اشتیاقی...</span></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" align="right"><span style="font-size:100%;"><span style="font-family:Tahoma;font-size:85%;"><br />آه....<br />سیزیف های مصلوب جهنم شعر<br /> کلمات !<br />خطوط درهم نقاشی شده ی صورتتان را ،<br /> دوباره ،<br /> تصویر کنید.</span></span></p>HMNhttp://www.blogger.com/profile/13214734047400062328noreply@blogger.com10