Thursday, January 26, 2006

One man tango

میان تجربه های شلوغ شهر،

کلمات،

تقطیع سکوت اند،

مکرر شده پشت چشمانم.

لحظه های منفرد زنجیر شده به هم،

گزاره هایی که ،

فقط بی حوصلگی می زایند،

همچون : " راز بلند انزوا "

نگاه ها بر می گردد

از : " ابتذال عطش "

و بی قرار می چرخد

وقتی که " قلمرو اسرار آمیز سرزمین اشک " را ،

تصویر می کنی

مسخٍ پرسشی است شاید،

یا اضطرابی حتی،

ایستاده دویدن،

ایستاده نشستن ،

یا پاسخی است گاهی ،

به تمام قامت بر خاک افتادن،

بی هیچ میلی به برخاستن ،

آن وقت که کلمات ،

از تصاویر ،

از ذهنت،

فرار می کنند.

همین وقت هاست

که انتظار میکشی

لابلای روشنایی های شهر

میان مسخ و بی حوصلگی،

تا نفس به شماره افتاده ی آخرین " هنوز " ات،

در بلندای معنی اش،

دیگر بر نیاید.

4 بهمن 84

4 comments:

Anonymous said...

هر كسي كه وارد زندگي ت شد ديگه بيرون نميره حضور داره چون تاثير خودشو گذاشته دست تو هم نيست

HMN said...

هر اتفاقی که توزندگیت میفته هم تاثیرشو رو تو میذاره اما اتفاقها بعد ها خاطره میشن آدمها هم وقتی مثل یه اتفاق میان و میرن فقط میتونن خاطره بشن ، با همون میزان تاثیر رو زندگی که یه خاطره داره نه بیشتر

Anonymous said...

ترديدي نيست كه اتفاق ها و ادمها تبديل به خاطره مي شوند. تاثير گرفتن با خاطره شدن متفاوت است.شما با بدبيني اين مطلب را خوانديد.من امدن ادمها را يك اتفاق نمي دانم.الان نمي خواهم راجع به اين نظر بدم ولي معتقدم ما از هم تاثير مي گيرم.واين به چه معناست؟

Anonymous said...

mitonam tamam ghad begam kheili khob bod .