Tuesday, December 26, 2006

Set me free

رهایم کن
یگانگی اندوه هر انسانی،
این روزها ،
بدیهه ی زمانه است!
چرا دست فرسوده می کنی؟

بگذار اینگونه بماند :
خیال تلخ " از رنجی که می بریم "
طاق بلند دلخوشی های روزانه ام ،
آویز وانهادگی بودهای نا بسوده ام....
خاطر رنجه مکن!

هنوز "بلندای معنی"
کلمات را می آراید
می آلاید
تا " تپندگی اندوه صامتی "
ارضای در خود فرو رفتگی باشد...
بگسل!

صورتک قربانی
ترحمی است
که به علاقه قلب میشود.
بیش از این ندانسته ام...
رهایم کن!

Thursday, December 21, 2006

Insomnia

بی خوابی شبها را ،
دیگر ،
زایاندن کلماتی در پی نیست.
گم شده ام ،
تناقض نابی در حسرت و بی تمنایی.


چسبناکی امتداد زمان،
بویناکی حجم تصاویر روزانه...
قلمرو بی مرزی از سکوت.


و من
باز گم شده ام ،
به تکرار
گم شده ام :
تناقض نابی در حسرت و بی تمنایی
ملودی کش دار حضوری بی اشتیاق
در حضور بی اشتیاقی...


آه....
سیزیف های مصلوب جهنم شعر
کلمات !
خطوط درهم نقاشی شده ی صورتتان را ،
دوباره ،
تصویر کنید.

Wednesday, December 20, 2006

Moan

از آن ضجه ها كه غريق مي زد ١٢ تايش را شمردم
تف به نعش باد كرده اش كه ساعتش هم ضد آب نبود

Sunday, December 17, 2006

A Scarecrow for a dream

مترسکی برای یک رویا بودن را دوست داری؟
تاریکی ای برای گم شدن را چطور؟ میان عطر موهایی نا آشنا یا زجر لغات یک شاعر؟
یک مغز خالی نگه داشته شده ی بیمار تلقی شده را اندازه گرفتن چطور؟
کثافت منتشر مملکتی را میان این همه پیروزی و مشتهای محکم در چشمان پر حسرت دخترکی اندازه گیری کردن....؟ دوست داری؟
هجوم افکارت را ، باورهایت را ، وسط چهار راه لشکر 7 بعد از ظهر چطور؟
..."دو بینی حاصل از یک چشم باز و یک چشم بسته که با آن خودم را تعریف کرده ام" ...
این محصول دو بینی را دوست داری؟
یقه ی بالا کشیده ام را چطور؟
زجر لغاتم را شاید؟

دیگر چشمانم نزدیک می نویسد، واژه واژه تلخی روزمره را،


ببخش !

دیگر شاعری نمیکنم.

Tuesday, December 12, 2006

The Mask

"Vita Summa Brevis Spem Nos Vetat Incohare Longam"
by Ernest Dowson

The poem translates as
"The shortness of life prevents us from entertaining far-off hopes"

" بهتره خیال برت نداره, آدم ها چیزی برای گفتن ندارن. واقعیت اینه که هر کسی فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزنه. هرکس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدون میاد هر کدوم از طرفین سعی میکنن دردشون رو بندازن رو دوش اون یکی ولی هر کاری هم که بکنن بی نتیجه است و دردهاشون رو دست نخورده نگه میدارن و دوباره از سر میگین. باز هم سعی میکنن جایی براش پیدا کنن. میگن : "شما دختر قشنگی هستید." و زندگی دوباره اونها رو به چنگ میگیره تا وقتی که دوباره همون حقه رو سوار کنند و بگن : "شما دختر خیلی قشنگی هستید!" وسط این دو ماجرا به خودت می نازی که تونستی از شر دردت خلاص شی ولی عالم و آدم میدونن که ابدا حقیقت نداره و دربست و تمام و کمال نگهش داشتی, مگه نه؟ وقتی در این بازی روز به روز زشت تر و کثافت تر و پیرتر شدی, دیگه حتی نمیتونی دردت رو و شکستت رو مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشه از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا می خزه. اینه چیزی که انسان بهش میرسه فقط به همین, به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در اینصورت هم ناتمامه, بسکه شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازمه, سخت و پیچیده اس."

« سفر به انتهای شب »
نوشته : لوئی فردینان سلین

Friday, December 08, 2006

Damaged people

…and she said: "don't trust damaged people, they learn how to survive…
Survive, it is completely selfish, you must see their eyes, then you believe me, damaged people are shadows that survive ….they are so dangerous …."

Friday, December 01, 2006

Once upon a time...

فراز و فرود حماقتهای کلاسیک ، تنفر رنگارنگ جاری در زندگی است
کثرت مکرر بی اتفاقی ، اشتیاق بلعیدن لحظه هاست،
و تبردار واقعه ،ضربات بی خستگی اش را ،همچنان ، بر گردنت می نشاند.
هنوز تا هبوط ، قدمهایی باقی است.....آنقدر که بتوانی لکنت روزمره را ، در استعمال کلمات درطرح های معنایی اسلیمی، برای باز پس دادن لحظه هایی سوخته ، در انتهای یک پک عمیق ، بشکنی.