Thursday, January 26, 2006

One man tango

میان تجربه های شلوغ شهر،

کلمات،

تقطیع سکوت اند،

مکرر شده پشت چشمانم.

لحظه های منفرد زنجیر شده به هم،

گزاره هایی که ،

فقط بی حوصلگی می زایند،

همچون : " راز بلند انزوا "

نگاه ها بر می گردد

از : " ابتذال عطش "

و بی قرار می چرخد

وقتی که " قلمرو اسرار آمیز سرزمین اشک " را ،

تصویر می کنی

مسخٍ پرسشی است شاید،

یا اضطرابی حتی،

ایستاده دویدن،

ایستاده نشستن ،

یا پاسخی است گاهی ،

به تمام قامت بر خاک افتادن،

بی هیچ میلی به برخاستن ،

آن وقت که کلمات ،

از تصاویر ،

از ذهنت،

فرار می کنند.

همین وقت هاست

که انتظار میکشی

لابلای روشنایی های شهر

میان مسخ و بی حوصلگی،

تا نفس به شماره افتاده ی آخرین " هنوز " ات،

در بلندای معنی اش،

دیگر بر نیاید.

4 بهمن 84

Sunday, January 22, 2006

the end...

نمایش به پایان رسیده است

تنها،

مدفون شده در تاریکی سالن،

داستانها،

بازیگرها،

و پایانها،

....

تنها توانسته ای ببینی،

چیزی را،

که انتخاب کرده اند،

که انتخاب شده بود.

Wednesday, January 18, 2006

Twinge

و مرگ
پايان
قرقره بودن
بود

Friday, January 13, 2006

Torghe

در افسانه ها آمده است که " ترقه " نام پرنده کوچکی بوده عاشق خورشید، که می خواسته به خورشید برسد ، و برای اینکار باید هزار اسم خدا را حفظ می کرده و در حین بالا رفتن به زبان می آورده تا از گرمای خورشید نسوزد...

ترقه شروع به پرواز میکند و بالا میرود ، اسماء را به زبان می آورده تا نزدیکی خورشید و تا آخرین اسم ،که اسم هزارم یادش میرود و ... میسوزد.

گاهی فکر میکنم طعنه ظریفی که در این افسانه هست ، برای کسانی که آن را میگیرند، چیزی در ذهن می سازد که ساکنین کوه المپ همواره سعی در مخفی ساختنش داشته اند...

Monday, January 09, 2006

networking mayakovsky

ولادیمیر مایاکوفسکی - ورسیون اصلی

محبوبم،

عشقم را بپذیر،

شاید دیگر هیچگاه،

هیچ چیز نسرودم.

ولادیمیر مایاکوفسکی - ورسیون 2006 (ژانویه) !

محبوبم،

بیا پرزنت شو،

شاید دیگر هیچگاه،

با تو به تئاتر نیایم.

Sunday, January 08, 2006

Crash

بي قرينگي هاي مستي 1

بي قرينگي های مستي 1

- آره از اون روز بود كه حس كردم بدجوری دلم مي خواد حالشو بگيرم. ميدوني سه سال كم نيست، تازه اونم كنار اومدن با ناز و اداهای دخترای آكبندي كه فكر ميكنن هر حركتشون يه جور توهينه به اون مريم پاک درونشون....
- ...

- آره دقيقا ، اما آدم يه چيزايي رو نمي‌بينه ، و من يكي انگار خيلي...
- ...

- نخند ، خنده نداره ، اون روزي كه با من بهم زد فكر كردم دنيا تموم شده ، نخند، اما انگار نمي‌دونستم بدترش هم ميشه ، فكر مي‌كني فرداش چي ديدم؟ دقيقا فرداش؟
- ...

- از كجا مي‌دوني؟؟
- ...

- يعني اينقدر كلاسيكه؟ من فكر كردم...
- ...

-آره ،بي‌خيالش، به سلامتي، راستي يادم رفت، گفتي مال تو چند سال بود؟ اوليش؟
- ...

- ها ها ها...، بريز ، بازم به خودم....
- سلامتي.

Tuesday, January 03, 2006

the last...

پنجره رو باز کرد، سوز سردی باهاش اومد ، یه اتاق تاریک، یه تخت ، یه آدم،یه لیوان نیمه پر، آخرین کادو بود و خیلی خسته ، اونقدر سریع لیوانو سرکشید که تلخیشو بعد از افتادن کادو از دستش فهمید ، ندید که تکون بخوره ،از همون راهی که اومده بود برگشت، سرش گیج میرفت ، پنجره باز موند.... رفت.

....

راستی یادم رفت بگم، این آخرین باری بود که کسی از پاپانوئل کادو گرفت.

این داستان توسط devil in firewall نوشته شده است.

Monday, January 02, 2006

American Beauty

Lester Narrating : i had always heard your entire life flashes in front of your eyes the second before you die
First of all,that one second isn`t a second at all.
It stretches on forever,like an ocean of time.
for me,it was lying on my back at Boy Scout camp,watching falling stars.
And yellow leaves from the maple trees that lined our street.
or my grandmother`s hands and the way her skin seemed like paper.
and first time I saw my cousin Tony`s brand-new Firebird.
And Janie. [Lester`s Daughter]
And Janie.
And... Carolyn. [Lester`s Wife]
I guess I could be pretty pissed off about what happened to me,but it`s hard to stay mad when there`s so much beauty in the word.
Some times I feel like I`m seeing it all at once and it`s too much.
My heart fills up like a balloon that`s about to burst.
And then I remember to relax and Stop trying to hold on to it.And then it flows through me like rain,and I can`t feel anything but gratitude for every single moment of my stupid little life.
You have no idea what I`m talking about, I`m Sure.
But don`t worry. You Will Someday.

Sunday, January 01, 2006

unfadable

دخترك چرخي زد، لحاف رو كشيد بالا، به عروسك نگاه كرد و بلند گفت: مي‌آره، واسم يه مامان مي‌آره. به پاپانوئل گفتم تو جوراب جا نمي‌شه! اونم گفت مامانو جوراب به دست مي‌فرسته
آرومتر گفت: مي‌دونم كار بديه! ولي عوضش اينطوري 2 تا كادو دارم!

time, as matter of fact...

نشسته ام

مبهوت یک ساعت دیواری،

خیره به زوایای عقربه ها،

و اشباح موهوم خاطره ها،

که در تکرار زوایا می زایند

می پیچند

و تنوره تصویرشان

لحظه را تقسیم می کند.

- دو و بیست دقیقه ها

- ده دقیقه به شش ها

وضوح غبار ،

تکرار کلیشه است

و تصویر

همیشه از آن من است

حتی اگر ،

چهار و چهل دقیقه ی مرا،

مردم ظریف،

همواره،

بیست دقیقه به پنج دیده باشند.