Sunday, November 12, 2006

Round and round

زمان قبل از غروب
مکان:خارجی ( یک خیابان شلوغ در وسط شهر - زمستان)

مردی با یک بارانی، یک کیف روی دوش و سیگاری به لب. سرش رو به پایین است. در خودش است و به آرامی حرکت می کند. کتابی زیر بغل.
به ناگاه می ایستد. سیگار را از لب می گیراند به سوختنش زل می زند، سرش را کج می کند انگار که چیزی کشف کرده باشد.
سر سیگار را بر می گرداند و با بستن مشت آن را خاموش می کند ( خنده ای بی معنی ) . شروع می کند به تند رفتن، سرعتش را زیاد می کند، می خندد، تندتر می رود، خنده اش بیشتر می شود، تندتر و خنده شدیدتر. کتاب را پرت می کند، کیفش، بارانی اش را ( مردم حیرت زده ). پیراهنش را در می آورد، در حال دویدن و خنده دیوانه وار. دوربین عقب تر می رود ( افتادن بعضی از مردم - خروج سریع کادر از آنها). عقب تر، عقب تر (حرکت دوربین رو به بالا) تشخیص مرد در جمعیت مشکل می شود. ( صدای خنده با دور شدن دوربین فید اوت ) تصویر به یکباره سیاه می شود ( -فید این- صدای خنده از کم به زیاد و قطع یکباره صدا در اوج.

پ.ن: فیلم Family Life کن لوچ را به شدت تحسین می کنم، ربطش با این نوشته در آن است که این را بعد از آن نوشتم.
نگاه کارگردانی که در مسایل اجتماعی و روانشناسانه قضاوت نمی کند به شدت برایم لذت بخش است. این عدم کلوز آپ و تاکید و قضاوت در میان روزمرگی قبول فاجعه عالی است!
سکانس دعوای خواهر در میان جمع خانواده و بچه هایش و سکانس آخرین دیدار پدر و مادر با جنیس در تیمارستان از آن سکانس های محبوبم است! ( و خیلی های دیگر)
از دست ندهید.

Wednesday, November 08, 2006

Fade to Black

وحشت زده از خواب مي پرم‏، اتاق غرق سكوت است‏، تاريكي هم. زمان و مكان را گم كرده ام‏، به تندي به اطراف دست مي كشم تا كليد را پيدا كنم. مسخره است‏، اين تاريكي بي صدا. كليد لعنتي را پيدا نمي كنم. به سمت ديگر مي رو‏م، به طور خنده داري مي افتم. سريع خود را جمع مي كنم طوري كه انگار كسي ديده باشد‏، به اين فكرم مي خندم. به گوشه اي مي خزم، ترس برم مي دارد، حتما پرده را تمام كشيده ام، يك ذره نور لعنتي هم نمي آيد. دهنم مزه خون مي دهد، باز لب كوفتي را در خواب گاز گرفته ام، از آن عادت هاي مسخره و هر روزه! با دست ديوار را ادامه مي دهم، بايد پنجره را پيدا كنم

عكس ها را زير دستم حس مي كنم، مي توانم تصور كنم: بچگي، جواني و حتي پيري را ، زمان يكي شده. از تصور پيري خنده ام مي گيرد‏، شايد هم نيشخند! بيشتر مسخره است،‌ اين كه تا آنجاها طول بكشد. به پنجره مي رسم، مانده ام، نور را براي هضم ترس مي خواهم، اما سرم را به عقب مي چرخانم، كابوسم را مي خواهم

با خنده اي بلند خودم را روي بالش كه فكر مي كنم نزديكم است پرت مي كنم، سرم به چيزي مي خورد، همه چيز سفيد مي شود، دستي به سرم مي كشم، خون گرم را لمس مي كنم، به دهانم مي ريزد... سفيدي دارد مي رود، سياهم بر مي گردد
لبم را با علاقه گاز مي گيرم‏، مزه خون نمي دهد.

for tonight

زنبق های وحشی ،
روئیده به سرانجام هفت فصل زمستانی ،
فرو ریختند.
آسان و سهل ،
چونان روح شکوفه های گیلاس
سرگردان در نسیم صبحگاه تابستانی.


بادی نمی وزد ،
بودایی برفین ،
میان دشت،
نشسته ، گام بر می دارد،
آرام ،
و نمی لرزد.


تنوره ی تصاویر ،
غبار لحظه ها را نمی تکاند،
و ذره های غبار ،
تپندگی اندوهی صامت را،
مدفون می کنند.


کاکلی های مبهوت ،
- دستها و چشمهایش –
زیر طاقی ها ،
دوباره مسخ می شوند،
دیگر ، کودکی نیست ،
........
کسی دریا را فریاد نمی کشد.


تقدیم به 20 تا 28 سالگیم .