-خواب دیده ام ، نمیدانم چه چیز را ، اما می دانم که دیده ام، آهنگی شاید ، که خرامان گذشته و مرا میخکوب کرده ، چهره ای ، شکلی ، از آنها که میان اشکال است و نیست. آنها که لذت درکش، زمان را منجمد میکند و تو را ، نه.کلمه ای که، در فضایی تاریک رقصیده و مرا در حیرانی هضمش ، خواب آلوده و مشتاق جا گذاشته و دور شده، اصلا شاید خوانساری بوده که میخوانده - صدایی که همیشه میان خواب و بیداری شنیده ام اش...
- بیدارم ، میدانم ، از تلخی دهانم پیداست، حتما نیم شب است ، فاصله ی دو بیداری، صدای عقربه ی ساعتم را میشنوم، صدای قلبم را و دور و برم ،تاریک است، همه چیز همان است که هست، بوده، کلمات در دهانت قطار میشوند اما " آن " را معنی نمیکنند..
خوابم را میخواهم، لذت کشف نشده ی تازگی فهمی نزدیک، نه منگی بین خواب و بیداری. اما فقط بیدارم، در فاصله ی دو بیداری...
خوابم ، میدانم ، این رویا هیچوقت پا در جهان من نگذاشته است.درک چیزی مابین حس و معنا که کلمه ندارد، دیالوگ های بی کلام و بی صدایی که میان مکان ها و آدمهای مختلفی - که تو جزء خیلی از آنهایی - چرخ میزند و آن " چیز " ، افسونی میان گذشته و حال ، بی هیچ آینده، تخیل واقعیتی مبهم که در لحظه ای باور تو میشود و بی هیچ تقیدی میان "تو "های متعددت حل میشود...
خوابم را پس گرفته ام، خوانساری است که میخواند ، میدانم، صدایش را نمیشنوم اما تنها مفصل خواب و بیداریم صدای اوست، موجی در زمان ومکان و ذهن.... حتما هم اوست که در دوردستها میخواند...
- بیدارم ، دوباره ، میان اجزای این جهان، که جز بودنشان چیزی نیستند . غلتی میزنم ، ساعت را میان اصرار عجیبش در قبولاندن زمان خاموش میکنم. لباس میپوشم ، صدای خوانساری را به گوشهایم وصل میکنم و راه می افتم.
کسی نمیداند که من چه خوابی دیده ام، حتی خودم.