Sunday, September 03, 2006

یک داستان

این یکی از داستان هایی است که از سایت اسد امرایی اینجا می گذارم . حتما سر بزنید و لذت ببرید. سابت قبلی اش را هم ببینید.

http://asadamraee.blogspot.com

سایت قبلی : http://asadamraee.persianblog.com

تيم اوبرايان، متولد 1946 از نويسندگان امريكايى مخالف جنگ است. او به عنوان خبرنگار به جبهه‌هاى جنگ در ويتنام اعزام شد و در خطوط مقدم جبهه گزارش تهيه مى‌كرد. پس از خاتمه‌ي جنگ به هاروارد رفت. تحصيل را نيمه‌كاره رها كرد و به خبرنگارى روى آورد. ايجاز و واقع‌گرايى شاخص نويسندگى اوست.

جوراب شلواری

هنرى دابينز آدم خوبى بود، سربازى معركه. اما پيچيدگى توى كارش نبود. طنز و كنايه به او نمى‏چسبيد. خيلى از خصلت‏‌هايش به امريكا رفته‌بود. گنده و پر زور، خوش‌‏نيت. دو پرده گوشت اضافى و چربى توى شكمش قل مى‏خورد. نمى‏توانست تند برود، پا مى‏كوفت و مى‏رفت. هر وقت لازمش داشتيم حاضر بود. اعتقاد راسخى به مزاياى سادگى و رو راست بودن و تلاش و كار داشت. دابينز هم مثل كشورش به سمت رؤياپردازى گرايش داشت.حتى همين الان كه بيست سال گذشته، او را مجسم مى‏كنم كه جوراب شلوارى نامزدش را دور گردن خود گره مى‏زد، بعد براى كمين راه مى‏افتاد.اين هم از بازى‏هاى او بود. مى‏گفت جوراب شلوارى طلسم خوش‏‌اقبالى اوست. دوست داشت آن را به بينى خود بمالد و نفس بكشد. مى‏گفت بوى او را مى‏دهد و خاطرات او را زنده مى‏كند. گاهى به جاى پشه‏بند روى صورتش مى‏كشيد و مى‏خوابيد. درست مثل بچه‏اى كه زير پتويى جادويى امن و آسوده مى‏خوابيد. جوراب شلوارى بيش از هر چيزى طلسم خوشبختى او بود. از خطر حفظ‌اش مى‏كرد. او را به عالمى ديگر مى‏برد، جايى كه همه‌چيز ملايم و متعادل بود. جايى كه شايد روزگارى نامزدش را مى‏برد كه با هم زندگى كنند. دابينز هم مثل خيلى از ما توى ويتنام به خرافات و جادو جنبل رو آورده بود و دقيقاً باور داشت كه جوراب شلوارى او را از گزند حفظ مى‏كند. فكر مى‏كرد مثل زره است. هر وقت گردان آماده‌ي شبيخون مى‏شد و همه‌ي ما كلاهخود به سر مى‏گذاشتيم و جليقه‌ي ضد گلوله مى‏پوشيديم، هنرى دابينز مراسم آيينى خود را به جا مى‏آورد و جوراب را دور گردن خود مى‏پيچيد و به دقت آن را گره مى‏زد. هر دو لنگه را به طرف چپ شانه ‏اش مى‏انداخت. خيلى‏ها سربه‏سرش مى‏گذاشتند، اما به هر حال بدمان نمى‏آمد.دابينز رويين‏تن هيچ‌وقت زخمى نشد. خراش هم برنداشت. ماه اوت يك خمپاره‌ي خوشگل آمد كنار پايش كه عمل نكرد. يك هفته بعد توى دشت باز وسط معركه‌ي آتش‏بازى گير افتاد. هيچ پوششى نداشت بلافاصله جوراب را دم دهانش گرفت و نفس عميق كشيد و جادو كار خودش را كرد.همه‌ي گردان به او ايمان آوردند. آخر دروغ كه به اين گندگى نمى‏شد.اواخر اكتبر نامزدش تو زد. ضربه مهلكى بود. دابينز ماتش برد. نامه او را با چشم ‏هاى وق‏ زده بالا و پايين كرد. بعد دست كرد توى جيبش جوراب را درآورد و دور گردنش گره زد.گفت: «نه عزيز! بى‏خيال! هنوز دوستش دارم. جادو كه از بين نمى‏رود».همگى خيالمان راحت شد.