امروز تولد 40 سالگی ام بود. با برادر دیشب کیکی خریدیم که وقت نشد بخوریم. دست نخورده ماند تا بعدا به عنوان صبحانه هفتگی میل شود.
سرما خورده ام و به اداره نرفتم. ظهر که به اداره زنگ زدم همکارمان حتی نمی دانست که نیامدم، مردک دو تا میز آن طرف تر می نشیند ، ولی مرا به زور شناخت. فرمود که همه چیز طبق معمول است و به خنده گفت : دو تا چایی بیشتر خورده و کاش فردا هم نیایم.
از زور بیکاری چرخی در اینترنت زدم. سایتی راه افتاده که تمام بلاگ ها را آرشیو کرده بود. هر چه فکر کردم اسم آن بلاگ سیاه قدیمی ام یادم نیامد. یادم است دو سه تایی خواننده داشت ولی اسمشان یادم نیامد تا کمکی کند.
در عوض دیروز، اتفاقی یکی از رفقای قدیمی را دیدم. چقدر پیر شده بود، به زور شناختمش. آدم دلش می گیرد، همه داریم با هم پیر می شویم.
فردا هم قرار گذاشتم مادر را از بیمارستان بیاورم. پیر شده و بهانه گیر. گفتم چند وقتی پیش ما بماند.
تلویزیون را روشن میکنم، آن هم مثل همیشه چیزی ندارد. بی حوصله تر می شوم. زل می زنم به سقف عین قدیم تر ها که یکم خیال پردازی کنم! فایده ای ندارد، نمی دانم چه حکمی است که زور تخیل هم برایم نمانده. راستش، قدیم تر همش فکر می کردم که آخرش یک چیزی می شوم، یک جایی را فتح می کنم! یا حداقل چند تا شرکت می زنم یا تهش زن وبچه ای برای خودم جفت و جور می کنم! انصافا تفریح بی خرجی بود. با آن حس متفاوت بودن کذایی هم جور می شد. اما متفاوت که نشدم هیچ دقیقا یکی شدم مثل همان هایی که روزی مسخره می کردم. شدم کارمند دون پایه حقوق بگیر.
آن موقع ها به تکراری بودن دنیا گیر می دادم و آنقدر به چرا و چگونه بودن ها فشار آوردم که آخرش بند تنبان در رفت و فقط فرسودگی اش برایمان به یادگار ماند! و البته کمی دیر فهمیدم که تکراری خودم بودم نه دنیای بیچاره!
آن فکر های انقلابی حالا دود سیگاری شده که مرا یاد شام شب می اندازد. باید زودتر خرید کنم تا مغازه ها تعطیل نکردند. مرخصی یک روزه ما هم تمام شد. فردا باید زودتر بروم اداره، باید حسابی خودم را نشان دهم! باید متفاوت باشم!