Monday, July 02, 2007

خواب می بینم ، خزعبلات روزانه ام را نشخوار سوررئالیستیکی می کنم. انگار میان خوابم هم میدانم که دارم چیز مزخرفی خواب می بینم ، می بینم و بی تفاوت رد می شوم. ناکجا آبادهای مختلفی که به دلایل خواب آلوده ای بهم وصل میشوند و داستانی سرهم میکنند، هذیانی از واقعیت روز ، آمیخته به خستگی و بی خوابی...

نمازخانه ایست . از آنها که در مدرسه هایی که بوده ام مشابهشان را دیده ام. خالی ، با موکتهایی بهم ریخته و بعضا لوله شده و جابجا ستونهایی . با عجله آمده ام . از ناکجا آبادی قبلی که یادم نمی آید. مرد ریشوی میانسالی با من صحبت می کند. عجله دارم و نمی فهمد . سر حوصله و با علاقه حرف می زند. گوشه ای از نمازخانه ، روی ستونی، لباسها و وسایلی که دوستشان داشته ام آویزانند.می دانم که مدتهاست آنها را از دست داده ام، این را میدانم. کاپشن خاکی رنگ سالهای علوم پایه با آن جیبهای گشادش، کتانی چینی سالهای کنکور ، خودکار عطری صورتی رنگم...انگار اینجا کمد وسایلم باشد.همانطور که تظاهر به گوش دادن میکنم ، به سمت وسایل میروم، چیزهایی را جابجا میکنم، دسته کلیدی را بر میدارم و داخل جیبم می گذارم.

مرد ریشو هنوز حرف می زند، احساس می کنم باید به حرفهایش گوش کنم، حالا یادم آمده که همیشه موقع آمدن به اینجا عجله داشته ام ، انگار می شناسمش ، انگار خیلی تنهاست ، انگار تنها دلخوشی اش آدمهایی اند که لحظه ای اینجا می آیند و می روند، انگار همیشه از زیر نگاهش در رفته ام....

مرد ریشو از ساختمان روبرویی حرف می زند. نگاه میکنم : آپارتمانی است خالی و من هنوز دنبال چیزی در جیبهای کاپشن قدیمی ام میگردم. به پنجره اشاره می کند و حرف می زند. لباسهایم روی ستونی،میان هال بزرگ آپارتمانی خالی آویزانند . دور و برم پر از وسایل قدیمی است که اینجا و آنجا پراکنده اند. مرد ریشو نگران است، مدیر مدرسه تصمیمات جدیدی برای نمازخانه گرفته است ، سر تکان میدهم، زنش مریض است، سر تکان میدهم ، حرف میزند و من هنوز آنچه را که می خواهم پیدا نکرده ام. صدایم میزند، بر میگردم، ساکت شده است، دوباره به پنجره اشاره میکند، خانه های روبرو همه شیروانی دارند. منتظر جواب است.سرم را تکان میدهم و حرفی می زنم. صدایم را نمی شنوم.از نمازخانه بیرون می آیم، توی جیبم دنبال سیگار می گردم که موبایل زنگ میزند، گوشی را که بر میدارم ، رزیدنت ارتوپدی در پاویون را باز کرده و نعره می کشد : انترن ارتوپدی.....

موبایل را خاموش کرده ام و غلتی زده ام.مرد ریشو در ذهنم ذق ذق میکند. احساس میکنم این خواب را چندین بار دیگر هم دیده ام، این یکی ناکجا آبادی تکراری است میان بقیه . مرد ریشوی تنها با شغل کسالت بارش و نیازش به همصحبت ، عجله دائمی من ، کنج دارایی های نوستالژیک و... و شیروانی ! مغز لعنتی ام حالا دیگر کاملا به کار افتاده و المان های خوابم را آنالیز میکند، بلند می شوم و ساعت را نگاه میکنم، 4 و 40 دقیقه بعد از ظهر است ! مغزم خفقان می گیرد.

1 comment:

Anonymous said...

آدما دو دستن!!!!!!ا
اونایی که خوب میخوابن و اونایی که خوب نمیخوابن.....من فکر کنم تو جزء دسته ی اولی ....پتانسیل خوب خوابیدنو داری...ولی نمیذارن!!!!ا
اینترن آینده ی ارتوپدی!!!!ا
تنم مور مور میشه!!!!ا
ارادت