برادر اشاره کرد، آن پُست مربوط به چهل سالگی را یادت می آید؟ قرار شد نشانم بدهد. حرف به میان آمد و فراموش کردیم. شب در تخت دراز کشیده بودم که گفتم نگاهش کنم. خواندمش. اول نمیفهمیدم این چیست که من نوشته ام. دوباره خواندم. حساب کردم، کمی طول کشید تا فهمیدم در 24 سالگی نوشته ام. و حالا چهل سالم شده است. نگاهی به سال های میان این دو کردم. دوباره خواندمش. فهمیدم آنچه نوشته ام ترس بوده. ترس از اینکه نکند در چهل سالگی چنین شوم. کارمند دون پایه جز باشم، مجردی تنها که هنوز به جایی نرسیده. که نکند پدر رفته باشد، مادر مریض باشد. ما مانده باشیم و همدیگر. تنها و جدا افتاده. اما حقیقتش چنین نشد. پدر و مادر هر دو سالمند. دیگر مجرد نیستم و کارمند دون پایه حقوق بگیر هم نشدم. همدیگر را داریم و به خوبی میگذارنیم. در این میان شرکتی هم زدم، ورشکست شدم. اما آنچه میخواستم شد. مدتی در میان آنچه میخواستم زندگی کردم. آنچه میخواستم را به دست آوردم. چه آنکه در میانش، یا حتی بهتر بگویم در اوجش هم آنچنان که فکر میکردم خواستنی نبود. چه آنکه شاید از ابتدا هم آن خواسته نهایی آنچه باید نبود.
حالا نشسته ام در میان چهل سالگی و این ها را مینویسم. بلاگی که شروع کردم تا شاید زمانی با تمرین آنچه میخواهم بنویسم بتوانم داستانی از یک زندگی بنویسم. که شاید تنها "این" از ما به جا بماند. روایت یک زندگی. اما حقیقتش بیشتر شبیه یک دفتر خاطرات شد. روزمره های معمولی. شرح ماوقع. ترس و خنده و ناامیدی.
خواستم حالا از 60 سالگی بنویسم. اگر به آن برسیم. یعنی این هم باشد به یاد اینکه فکر میکنم 60 سالگی ام چطور باشد. شاید دوباره از ترس هایم، شرح روزی که میخواهم آنطور نباشد. ولی حقیقتش دیگر چیز خاصی نیست که مثل جوانی از آن بترسم. بیشتر بی حوصلگی است. تغییر برایم الزامی ندارد. ناخشنودی است از ناراحتی هایی که به وجود می آید. حوصله نداشتن از دردسری که الزامی به آن نیست. که چرا روتین را به هم بزنم. خوابم را کمتر و فکرم را مشغول کنم.
دیگر حتی نگرانی از آینده وزنی ندارد. میدانم که بالاخره خواهد گذشت. حداقل برای من یکی مهم نیست. از آن کلمه های خوشگل، دَم را بگذران و این اوصاف. شاید تنها چیزی که بعد خواندن بیست سالگی به حسرت به یاد آوردم لذت نبردن از آن دوران بود. آن استرس و نگرانی که چه خواهد شد. که سربازی ام چه می شود. ازدواج چه شکلی است، بچه داشتن ترسناک است. کارم چه می شود. بی پولی دیوانه ام میکند. و حالا وقتی نگاه میکنم می بینم کاش آن وسط کمی هم همان لحظه، همان روز، همان سال را زندگی میکردم.
حالا که آمدم از 60 سالگی بنویسم فکر کردم احتمالا همین است. حسرت همین روزها. حسرت چهل سالگی. جز این نبوده. فکر میکردم متفاوت خواهد بود. زندگی من مثل دیگری نخواهد بود. روزی حسرت گذشته ها را نخواهم خورد. مثل بقیه آه نخواهم کشید. تجربه دیگران، پیر شدن بقیه، آنچه از زندگی میگفتند برایم تکرار همدیگر بود. که من اینچنین نخواهم بود. چنان میکنم که هرگز کسی به فکرش هم نخواهد رسید. اما حقیقتش تجربه گاینده اصلی است. همان تجربه بقیه، که این مسیر را رفته بودند و میگفتم برای من چنین نمیشود، دقیق همان شد. حالا که به جوانانی میگویم من هم در بیست سالگی همین فکر را میکردم، اما اینطور نیست، حواستان باشد می خندند. و واقعا خنده دار است. همه ما همان مسیر را میرویم، همان اشتباه را میکنیم، همان حسرت ها را می چشیم، همان دردها را می کشیم اما در جوانی فکر میکنیم نه، اینطور نخواهیم بود. نمیدانم، شاید یک درصدی، نیم درصدی چنین شوند، ناجی دنیا، شماره یک لذت از دنیا. و همه هم داستان همان یک درصد را میخوانند، کتاب هایشان را میخرند، فیلم های زندگی آن یک درصد را می بینند. عکس آن ها را به دیوار می زنند. و ما چه شدیم.
آن 99 درصدی که مُرد و هیچکس تکرارشان را ندید. شکستشان را ندید. روزمرگی شان را ندید. و حالا می پرسید 60 سالگی ام چه شکلی است؟ همانی که الان پدرم برایم تعریف میکند، زندگی کرده و میکند. زندگی خودش، تجربه خودش. تکرار خودش. و در این میان، زندگی بر ما میگذرد. بر ما که قهرمان نیستیم.
No comments:
Post a Comment