میان تجربه های شلوغ شهر،
کلمات،
تقطیع سکوت اند،
مکرر شده پشت چشمانم.
لحظه های منفرد زنجیر شده به هم،
گزاره هایی که ،
فقط بی حوصلگی می زایند،
همچون : " راز بلند انزوا "
نگاه ها بر می گردد
از : " ابتذال عطش "
و بی قرار می چرخد
وقتی که " قلمرو اسرار آمیز سرزمین اشک " را ،
تصویر می کنی
مسخٍ پرسشی است شاید،
یا اضطرابی حتی،
ایستاده دویدن،
ایستاده نشستن ،
یا پاسخی است گاهی ،
به تمام قامت بر خاک افتادن،
بی هیچ میلی به برخاستن ،
آن وقت که کلمات ،
از تصاویر ،
از ذهنت،
فرار می کنند.
همین وقت هاست
که انتظار میکشی
لابلای روشنایی های شهر
میان مسخ و بی حوصلگی،
تا نفس به شماره افتاده ی آخرین " هنوز " ات،
در بلندای معنی اش،
دیگر بر نیاید.
4 بهمن 84