پنجره رو باز کرد، سوز سردی باهاش اومد ، یه اتاق تاریک، یه تخت ، یه آدم،یه لیوان نیمه پر، آخرین کادو بود و خیلی خسته ، اونقدر سریع لیوانو سرکشید که تلخیشو بعد از افتادن کادو از دستش فهمید ، ندید که تکون بخوره ،از همون راهی که اومده بود برگشت، سرش گیج میرفت ، پنجره باز موند.... رفت.
....
راستی یادم رفت بگم، این آخرین باری بود که کسی از پاپانوئل کادو گرفت.
این داستان توسط devil in firewall نوشته شده است.
2 comments:
پرتگاه
دستمو بگير..."...نگرفت...
mesle hamishe ghashang bood.
makhsoosan oon dastane dokhtaraki ke az papanoel maman mikhad...
movafagh bashy.
dela
Post a Comment