از آن زمان که کلمات ، مغز را پوست می ترکاندند و دست را می دواندند بر صفحه ی کاغذ ، زمان زیادی گذشته است. رودخانه آرام شده است . جویباری شاید.یادم هست که نوشته بودم : همیشه آرامش رودخانه از عمقش نیست، گاهی دلیلش انتهای راه است ، جایی که رودخانه ، مرداب می شود.
زمان را ، همیشه دوست داشته ام .گذرش را در حال و انجمادش را در گذشته ، گاهی حتی سکوتش را و یا عدمش را در آینده.....
دستی به صورتم می کشم ، انگار کلماتی ماسیده را پاک میکنم ، پراکنده و گنگ... ، از آن زمان پوست ترکاندن و دویدن، خیلی گذشته است.
تصویر مرداب ، آزارم می دهد. مرگی است که از درون، پیوسته می بلعد، فسادی که دیرترک به چهره می نشیند ، جریانی در سطح ، که رسوبات عمق را تکانی نمی دهد ، می بلعد و تبدیلشان می کند به مرگهای لجن مال شده ای در عمق ، عمقی که انتهایی ندارد و سکوت می آفریند، سکوتی که حتی صدای سنگهای فروافتاده ی گاه بگاه را هم خفه می کند.... تصویر مرداب ، آزارم می دهد
دستی به صورتم می کشم....
تصویر مرداب ، هنوز هم ، آزارم می دهد.