از آن زمان که کلمات ، مغز را پوست می ترکاندند و دست را می دواندند بر صفحه ی کاغذ ، زمان زیادی گذشته است. رودخانه آرام شده است . جویباری شاید.یادم هست که نوشته بودم : همیشه آرامش رودخانه از عمقش نیست، گاهی دلیلش انتهای راه است ، جایی که رودخانه ، مرداب می شود.
زمان را ، همیشه دوست داشته ام .گذرش را در حال و انجمادش را در گذشته ، گاهی حتی سکوتش را و یا عدمش را در آینده.....
دستی به صورتم می کشم ، انگار کلماتی ماسیده را پاک میکنم ، پراکنده و گنگ... ، از آن زمان پوست ترکاندن و دویدن، خیلی گذشته است.
تصویر مرداب ، آزارم می دهد. مرگی است که از درون، پیوسته می بلعد، فسادی که دیرترک به چهره می نشیند ، جریانی در سطح ، که رسوبات عمق را تکانی نمی دهد ، می بلعد و تبدیلشان می کند به مرگهای لجن مال شده ای در عمق ، عمقی که انتهایی ندارد و سکوت می آفریند، سکوتی که حتی صدای سنگهای فروافتاده ی گاه بگاه را هم خفه می کند.... تصویر مرداب ، آزارم می دهد
دستی به صورتم می کشم....
تصویر مرداب ، هنوز هم ، آزارم می دهد.
3 comments:
hauz ham ba vojud e hameye inayi ke gofti, khub minevisi, ehtemalan chon hanuz didan e b'zi chiza aziat mikone...va in yani dar sath va omgh hanuz taharrokaat e khubi moshaahede mishe shayad az did e shoma jozii... omidvaram zudtar az 4 mah e dige post e b'adit ro inja bebinim (2noghte di)
hata agar goshato begirio cheshmto bebandi
baz ham sedaye jariane zendegiro mishanvi va ono ba tamame vojodet hess mikoni
in seda in hess baraye hamishe bahate
dastato bardar
سلام رفیق
دستاتو بردار!!!!!ا
ولی نمیگم کجا بذار!!!!ا
نه برای اینکه جریان سیال هستی رو بشنوی....نه هرگز!!!برای این میگم که پشت درم و دارم زنگ میزنم!!!ا
میدونم "درد میکند بد جور"....ولی خوب میشه....خودت میگفتی....و ما باید بدویم و بگوییم....راستی چی باید بگیم؟؟؟؟
دلم تنگ شده ...ا
به قول رزیدنت زنان....زور بزن ....فقط یه کم مونده!!!ا
ارادت داریم به مولا!!!ا
Post a Comment