Sunday, August 07, 2005

Parallel

دهه 40 تو امریکا بود، دوتا برادر سیاه بودند که تو یه مزرعه خارج از شهر کار میکردند،جان و مک.جان برادر بزرگه بود.
یه روز یه سری کوکلوس کلان(ku klux klan)به مزرعشون حمله کردن، همه چیز رو آتیش زدند و داغون کردند.رسیدن به کشتن اون دو تا کاکا سیاه، چون می خواستند تفریح کنند مک رو با طنابی به گردن از درخت آویزون کردندو دستای جان رو هم بستند و کاری کردند که پای مک رو شونه های جان باشه.کلی صبر کردن تا جان خسته شه ولی چون جان اصولا قوی بود و اونا هم کلی سیاهای دیگه رو باید سر حال میاوردند لذت مردنشونو بی خیال شدن.
غروب شده بود و دیگه جان واقعا داشت می لرزید، سکوت بدی بود، لرزش پاهای جان هر لحظه بیشتر میشد...یه عقرب نزدیک جان شد، جان می خواست اونو بکشه، ولی یه لحظه صبر کرد... و گذاشت اونو نیش بزنه...وقتی ماه بالا اومد هر دوشون مرده بودند!
خدایاااا.... به خاطر اون عقرب ازت ممنونم!

No comments: