Sunday, August 20, 2006

Hotel California

شش ماهی گذشته است، شش ماه از آن روزهایی که بعد از کشیکهای 24 ساعته ی ارتوپدی بیمارستان سینا هفت و نیم صبح از ایستگاه متروی هفت تیر بیرون می آمدم . پله ها را که بالا می آمدم انگار از یک دنیای زیرزمینی، تازه قدم به دنیای زندگان می گذاشتم ، هرچند ، اورژانس بیمارستان سینا زیر هیچ زمینی نبود...

آدمواره هایی که با فریاد و فحش و خون و استخوانهای شکسته می آمدند تا اشباحی دیگر با روپوشهای خونی و گچی و مغزهای مسخ شده از فریاد و درد این آدمواره ها ، امر مقدس (!) طبابت را ، با بی خوابی هاشان بیامیزند و درمانشان کنند.

نمی خواهم خاطره بنویسم ، از فلان بیمار یا بهمان اتفاق ، خاطره مثل هر روایت دیگری ، جذابیتهای روایی دارد و برای مخاطب پایانش را مهم می کند. اما من هنوز اسیر متن آن شبهام، ساعت به ساعتش ...

حجم صدا و تصویری که هضم اش ، تمام روز استراحت بعد از کشیک را می گرفت.مثل پیرمردی که گوشه ای می نشیند و به خاطراتش فکر می کند، خیلی از ساعات روز بعد از کشیک به خیره شدن به نقطه ای و سعی در هضم وقایعی که دیده بودم میگذشت.هنوز هم گاهی وقتها ، موقعی که به آن روزها فکر میکنم ، تصویر هایی جلوی چشمم می آید ، تصاویری که تاریخ ندارند، بیمارانش اسم ندارند ، حتی گاهی چهره ...و خودم را می بینم در حال انجام کارهایی که بارها تکرار شدند.آدمها و ساعت و تاریخ عوض می شوند اما من ، مسخ شده ، توی اتاق گچ یا اتاق بخیه ، هنوز آن کارهای تکراری را انجام میدهم ....

خودم را میبینم ، با روپوش سفیدی که پر از لکه های خون و گچ و بتادین است، خسته و عصبی ، توی اتاق گچ ، یک پایم را روی لبه تخت بیمار گذاشته ام و برای پای دیگرم ، جایی میان باقیمانده های بسته های گچ و باند روی زمین پیدا کرده ام ، همکارم از یک طرف شانه بیمار را میکشد و من هم از این طرف دستش را ، تا شانه ی در رفته اش جا بیفتد . خیس عرق شده ام و شانه اش جا نمی افتد، نفسی میگیریم و دوباره.... نعره و ناسزای مریض بعدی از پشت در بلند شده است ، هیچکدام از کسان نسبی و سببی ات را هم از لطفش محروم نمیکند ، هنوز شانه این یکی جا نیفتاده است ، نفسی تازه میکنم....

خودم را میبینم ، 4 نیمه شب است ، آخرین بیمار که ترقوه ی شکسته اش باید جا بیفتد ، بالای تخت میروم و زانویم را میان دو کتفش میگذارم و دو دستش را از دو طرف میکشم ، فریاد میکشد....

خودم را میبینم ، 10 شب است ، وسط اورژانس ایستاده ام و لیست بیمارانم را چک میکنم که صدای نعره و ناسزای سری بعدی حیوانات شهرنشینی که محدوده ی قلمروشان را با چاقوکشی دسته جمعی مشخص میکنند می شنوم ، یکباره اورژانسی که با بدبختی کمی آرام شده ، منفجر میشود......

ساعت 2 نیمه شب است ، دارم بخیه میزنم - استراحتی میان بقیه کارها - که صدای خرد شدن شیشه ای می آید ، معتادی است که به بهانه ی کلیه درد آمده تا مورفین بگیرد ، می شناسمش ، چند باری دیگر هم آمده است ، بایگانی عکسهایش را هم هر دفعه می آورد و با پر رویی تمام ، جای سنگ وجود نداشته اش را نشانم داده تا یاد بگیرم ... می داند که اینترنم....

ساعت 8 شب است ، خودم را میبینم که چهار انگشتم را داخل زخم ران عوضی ای کرده ام که یک عوضی دیگر با قمه ایجادش کرده ، نعره ، ناسزا ، ناله ، درد ، خون از شریانش بیرون می جهد، هی گاز می چپانم و فشار می دهم ،همکارم رفته بالای سر آن تصادفی که همه جایش شکسته ، هی گاز می چپانم و فشار می دهم ،آن طرف همراهانش دارند نقشه ی حمله ی بعدی را میکشند ، یکی یکی عین این گروه های مافیایی می آیند و عوضی چاقو خورده را دلداری می دهند بعد لیستشان را کامل میکنند ، دست دیگرم را دراز میکنم تا تعدادی گاز بردارم ، فشار دستم که کم می شود ، خون روپوشم را رنگ می کند....

ساعت 7 صبح است ، با شلواری که از زانو به پایین لکه لکه گچی است و کفشی مثل کفش بناها ، گیج و منگ ، بی توجه به نگاه متعجب مسافران اول صبح ، سوار مترو می شوم ، روز من تازه به پایان رسیده است . میدانم که از پله های ایستگاه هفت تیر که بالا بیایم ، به دنیای زندگان برمیگردم.

هنوز هم روزهایی هست که این تصاویر از جلوی چشمم رد می شوند ، همان قدر زنده ، میروم پشت کامپیوترم ، آهنگ هتل کالیفرنیا میگذارم و سیگاری روشن میکنم.....

Thursday, August 17, 2006

Dialogue

وقتی گفت : " چرا نمی نویسی؟ " ، کمی راست نشستم و گفتم : " چیزی برای نوشتن ندارم " . ته لبخندی زد. تصحیح کردم : "همیشه با شروع کردن مشکل داشته ام " . نگاهم کرد . حرفم را پس گرفتم : " یه چبزایی تو ذهنم میاد اما وقت نوشتنشو ندارم " .قاه قاه خندید . سعی کردم یه توجیهی پیدا کنم : " میدونی آدم تو این دور و زمونه احساس میکنه هزار تکه هم بشه بازم به کاراش نمیرسه...."

ساکت شد ، انگار یاد چیزی افتاده باشد ، بعد گفت : " خیلی شبها خواب می بینم که از رختخوابم به طرف یه سیاهچاله ی بزرگ مکیده می شم ، فقط سکوته و تاریکی ، احساس میکنم بدنم داره له میشه ، صدای خرد شدنش آروم زیادتر میشه، هیچ مقاومتی نمی کنم ، حتی فکر هم نمی کنم ، فقط به صدا گوش میدم ، وسطای راه هزار تکه میشم و از دور به تکه های خودم نگاه می کنم ، معلق زنان و باز تو سکوت و سیاهی و هنوز در حال مکیده شدن. گاهی دلم می خواد دستم رو دراز کنم تا تکه هام رو بگیرم اما چیزی وجود نداره ، بعضی وقتها دنبال چشمهام می گردم اما بازم چیزی پیدا نمی کنم ، انگار فقط یه نگاهم که خودم رو از دور تماشا میکنم ، می دونی فقط یه نگاه..."

"می دونم که خواب می بینم ، می دونم که باز خواب همیشگیم رو دیدم ، اما باز هم صبح با همون دلشوره ی تکراری از خواب بلند میشم که : یکی از تکه هام نیست . گاهی وقتها فکر می کنم من همه ی عمرم رو دنبال تکه هایی گشتم که تو خوابم گم کردم ، توی کتابها ، فیلم ها ، آدمها ، ساختمونها ، حتی حیوونها ... یادت میاد اون کتاب تکه ی گمشده ی شل سیلور استاین رو چقدر دوست داشتم ؟ "

ساکت شده ام ، چیزی توی ذهنم با چیز دیگری قاطی شده ، احساس ناخوشایندی دارم ، یاد کابوس زمان بچگی هایم افتاده ام ... نگاهش میکنم ، چشمهایش منتظرند..

میگویم : " آره کتاب با حالی بود " بعد فکر میکنم " اما من یه راهی پیدا کرده بودم ، اون قدر دهنم رو محکم می بستم و نفسم رو نگه می داشتم تا از خواب بپرم ، اونوقت اون شکلهای عجیب و غریب دیگه از داخل بدنم رد نمی شدن .صبح ها هم دیگه فکر نمی کردم شکلم عوض شده ..."

سرم را که بالا می آورم هنوز دارد نگاهم می کند ، می گویم : " شاید شل سیلور استاین هم یه خوابی مثل خواب تو می دیده ... "

می خندد.....

Thursday, August 03, 2006

نوشتن

نوشتن.....

یادم نیست آخرین کلمات وسوسه کننده را کجا , میان کدام اتفاق , یا لابلای خستگی نشخوار هزار باره ی کدام کلمات دم دست همیشگی جا گذاشته ام...

اندوه تپنده ذره ی شنی....

دستی به صورتم میکشم...

تک لحظه هایی برای فکر کردن، سکوت هایی برای شنیدن ، برای به لکنت افتادن ، غنیمتهای روزانه اند و نوشتن تخته سنگی است در دریایی دور ، آرام سینه به موج داده تا رویای تو ، هنوز ، هرشب ، در بلندایی از معنی و بی معنایی ، چند لحظه ای قبل از خواب تورا در بر بگیرد و بعد خوابت سکوتی چند ساعته در خلایی باشد که مثل همیشه سیاه رنگ است...

نوشتن...

دلم برای تنهایی ام تنگ شده است . زمانی برای شنیدن خش خش سوختن سیگار ، برای جریان گرفتن ذهنیت خسته ای که سوالات قدیمی بی پاسخ مانده اش را ، مروری مجدد کند شاید...

نوشتن...

آدمها ، آدمها ، تکرار مکرراتی که به زجر ، حجمی نو و تازه را شبیه سازی می کنید، خطاهای باصره ی همیشگی، صورتکهایی نو که پشت آن همان کلیشه های قبلی جایگذاری شده است...

دستی به صورتم میکشم ، چشمانم را می بندم ، خیالاتم را به حرکت دستی در فضا ، پخش میکنم....

نوشتن....

جام و سبو شکسته ام ، ای مرگ مهلتی

تا توبه ای که کرده ام ، آن نیز بشکنم.........