نوشتن.....
یادم نیست آخرین کلمات وسوسه کننده را کجا , میان کدام اتفاق , یا لابلای خستگی نشخوار هزار باره ی کدام کلمات دم دست همیشگی جا گذاشته ام...
اندوه تپنده ذره ی شنی....
دستی به صورتم میکشم...
تک لحظه هایی برای فکر کردن، سکوت هایی برای شنیدن ، برای به لکنت افتادن ، غنیمتهای روزانه اند و نوشتن تخته سنگی است در دریایی دور ، آرام سینه به موج داده تا رویای تو ، هنوز ، هرشب ، در بلندایی از معنی و بی معنایی ، چند لحظه ای قبل از خواب تورا در بر بگیرد و بعد خوابت سکوتی چند ساعته در خلایی باشد که مثل همیشه سیاه رنگ است...
نوشتن...
دلم برای تنهایی ام تنگ شده است . زمانی برای شنیدن خش خش سوختن سیگار ، برای جریان گرفتن ذهنیت خسته ای که سوالات قدیمی بی پاسخ مانده اش را ، مروری مجدد کند شاید...
نوشتن...
آدمها ، آدمها ، تکرار مکرراتی که به زجر ، حجمی نو و تازه را شبیه سازی می کنید، خطاهای باصره ی همیشگی، صورتکهایی نو که پشت آن همان کلیشه های قبلی جایگذاری شده است...
دستی به صورتم میکشم ، چشمانم را می بندم ، خیالاتم را به حرکت دستی در فضا ، پخش میکنم....
نوشتن....
جام و سبو شکسته ام ، ای مرگ مهلتی
تا توبه ای که کرده ام ، آن نیز بشکنم.........
2 comments:
به سرم زده كه بنويسم
اين متن خيلي خوب بود
Post a Comment