شش ماهی گذشته است، شش ماه از آن روزهایی که بعد از کشیکهای 24 ساعته ی ارتوپدی بیمارستان سینا هفت و نیم صبح از ایستگاه متروی هفت تیر بیرون می آمدم . پله ها را که بالا می آمدم انگار از یک دنیای زیرزمینی، تازه قدم به دنیای زندگان می گذاشتم ، هرچند ، اورژانس بیمارستان سینا زیر هیچ زمینی نبود...
آدمواره هایی که با فریاد و فحش و خون و استخوانهای شکسته می آمدند تا اشباحی دیگر با روپوشهای خونی و گچی و مغزهای مسخ شده از فریاد و درد این آدمواره ها ، امر مقدس (!) طبابت را ، با بی خوابی هاشان بیامیزند و درمانشان کنند.
نمی خواهم خاطره بنویسم ، از فلان بیمار یا بهمان اتفاق ، خاطره مثل هر روایت دیگری ، جذابیتهای روایی دارد و برای مخاطب پایانش را مهم می کند. اما من هنوز اسیر متن آن شبهام، ساعت به ساعتش ...
حجم صدا و تصویری که هضم اش ، تمام روز استراحت بعد از کشیک را می گرفت.مثل پیرمردی که گوشه ای می نشیند و به خاطراتش فکر می کند، خیلی از ساعات روز بعد از کشیک به خیره شدن به نقطه ای و سعی در هضم وقایعی که دیده بودم میگذشت.هنوز هم گاهی وقتها ، موقعی که به آن روزها فکر میکنم ، تصویر هایی جلوی چشمم می آید ، تصاویری که تاریخ ندارند، بیمارانش اسم ندارند ، حتی گاهی چهره ...و خودم را می بینم در حال انجام کارهایی که بارها تکرار شدند.آدمها و ساعت و تاریخ عوض می شوند اما من ، مسخ شده ، توی اتاق گچ یا اتاق بخیه ، هنوز آن کارهای تکراری را انجام میدهم ....
خودم را میبینم ، با روپوش سفیدی که پر از لکه های خون و گچ و بتادین است، خسته و عصبی ، توی اتاق گچ ، یک پایم را روی لبه تخت بیمار گذاشته ام و برای پای دیگرم ، جایی میان باقیمانده های بسته های گچ و باند روی زمین پیدا کرده ام ، همکارم از یک طرف شانه بیمار را میکشد و من هم از این طرف دستش را ، تا شانه ی در رفته اش جا بیفتد . خیس عرق شده ام و شانه اش جا نمی افتد، نفسی میگیریم و دوباره.... نعره و ناسزای مریض بعدی از پشت در بلند شده است ، هیچکدام از کسان نسبی و سببی ات را هم از لطفش محروم نمیکند ، هنوز شانه این یکی جا نیفتاده است ، نفسی تازه میکنم....
خودم را میبینم ، 4 نیمه شب است ، آخرین بیمار که ترقوه ی شکسته اش باید جا بیفتد ، بالای تخت میروم و زانویم را میان دو کتفش میگذارم و دو دستش را از دو طرف میکشم ، فریاد میکشد....
خودم را میبینم ، 10 شب است ، وسط اورژانس ایستاده ام و لیست بیمارانم را چک میکنم که صدای نعره و ناسزای سری بعدی حیوانات شهرنشینی که محدوده ی قلمروشان را با چاقوکشی دسته جمعی مشخص میکنند می شنوم ، یکباره اورژانسی که با بدبختی کمی آرام شده ، منفجر میشود......
ساعت 2 نیمه شب است ، دارم بخیه میزنم - استراحتی میان بقیه کارها - که صدای خرد شدن شیشه ای می آید ، معتادی است که به بهانه ی کلیه درد آمده تا مورفین بگیرد ، می شناسمش ، چند باری دیگر هم آمده است ، بایگانی عکسهایش را هم هر دفعه می آورد و با پر رویی تمام ، جای سنگ وجود نداشته اش را نشانم داده تا یاد بگیرم ... می داند که اینترنم....
ساعت 8 شب است ، خودم را میبینم که چهار انگشتم را داخل زخم ران عوضی ای کرده ام که یک عوضی دیگر با قمه ایجادش کرده ، نعره ، ناسزا ، ناله ، درد ، خون از شریانش بیرون می جهد، هی گاز می چپانم و فشار می دهم ،همکارم رفته بالای سر آن تصادفی که همه جایش شکسته ، هی گاز می چپانم و فشار می دهم ،آن طرف همراهانش دارند نقشه ی حمله ی بعدی را میکشند ، یکی یکی عین این گروه های مافیایی می آیند و عوضی چاقو خورده را دلداری می دهند بعد لیستشان را کامل میکنند ، دست دیگرم را دراز میکنم تا تعدادی گاز بردارم ، فشار دستم که کم می شود ، خون روپوشم را رنگ می کند....
ساعت 7 صبح است ، با شلواری که از زانو به پایین لکه لکه گچی است و کفشی مثل کفش بناها ، گیج و منگ ، بی توجه به نگاه متعجب مسافران اول صبح ، سوار مترو می شوم ، روز من تازه به پایان رسیده است . میدانم که از پله های ایستگاه هفت تیر که بالا بیایم ، به دنیای زندگان برمیگردم.
هنوز هم روزهایی هست که این تصاویر از جلوی چشمم رد می شوند ، همان قدر زنده ، میروم پشت کامپیوترم ، آهنگ هتل کالیفرنیا میگذارم و سیگاری روشن میکنم.....
6 comments:
ye dusti migoft,khoda vaghti model kam miare,az ru adama copy mizane!
khob copyha bayad khaterate moshabehi dashte bashan!
bebakhsh ke dar moghabel e "ezhar nazar kardan" nemitunam moghaavemat konam:
be nazaram tu in matn e yeknavakht ke engar bedun e niruye tapande'ee, serfan vaase khaali kardan e zehn neveshte shode, ye noghteye foghlaade nurani va khallaagh hast: "mo'taad jaaye sang e nadashte'ash ra neshaanat midahad ta to yad begiri" !!!
in mahshar bud.
hamintore sahneye khoruj az metro;
rikhtan ruye sat'he zamin...
پیکان قراضه زور میزد تا تنه سنگین تو و من را از تقاطع صدر و مدرس بالا بکشد.
یاد آن ذوق هر دومان که می افتم که میخواستیم یکی از دیزی های مشترکان را بخوریم،دلم بیشتر برایمان تنگ میشود.
بهت افتخار میکنم!
رگای گردنش مثه شاخه های پاییزی،زده بود بیرون.با همه ی عصبانیتی که بلد بود گفت:برو به جهنم.بهش گفتم:تا حالا تو جهنم بودی؟
khob midoni khobi in matn darkenar ye navakhti va arameshesh chi bod? inke mishod be vozoh on hooman jedi va motefaker ro ba on saro paye gachi dar hale bala omadan az pelehaye metroye hafteh tir tasavor kard ....
man az in matn khosham omad .
Post a Comment