Saturday, April 15, 2023

60th birthday

برادر اشاره کرد، آن پُست مربوط به چهل سالگی را یادت می آید؟ قرار شد نشانم بدهد. حرف به میان آمد و فراموش کردیم. شب در تخت دراز کشیده بودم که گفتم نگاهش کنم. خواندمش. اول نمیفهمیدم این چیست که من نوشته ام. دوباره خواندم. حساب کردم، کمی طول کشید تا فهمیدم در 24 سالگی نوشته ام. و حالا چهل سالم شده است. نگاهی به سال های میان این دو کردم. دوباره خواندمش. فهمیدم آنچه نوشته ام ترس بوده. ترس از اینکه نکند در چهل سالگی چنین شوم. کارمند دون پایه جز باشم، مجردی تنها که هنوز به جایی نرسیده. که نکند پدر رفته باشد، مادر مریض باشد. ما مانده باشیم و همدیگر. تنها و جدا افتاده. اما حقیقتش چنین نشد. پدر و مادر هر دو سالمند. دیگر مجرد نیستم و کارمند دون پایه حقوق بگیر هم نشدم. همدیگر را داریم و به خوبی میگذارنیم. در این میان شرکتی هم زدم، ورشکست شدم. اما آنچه میخواستم شد. مدتی در میان آنچه میخواستم زندگی کردم. آنچه میخواستم را به دست آوردم. چه آنکه در میانش، یا حتی بهتر بگویم در اوجش هم آنچنان که فکر میکردم خواستنی نبود. چه آنکه شاید از ابتدا هم آن خواسته نهایی آنچه باید نبود. 

حالا نشسته ام در میان چهل سالگی و این ها را مینویسم. بلاگی که شروع کردم تا شاید زمانی با تمرین آنچه میخواهم بنویسم بتوانم داستانی از یک زندگی بنویسم. که شاید تنها "این" از ما به جا بماند. روایت یک زندگی. اما حقیقتش بیشتر شبیه یک دفتر خاطرات شد. روزمره های معمولی. شرح ماوقع. ترس و خنده و ناامیدی. 

خواستم حالا از 60 سالگی بنویسم. اگر به آن برسیم. یعنی این هم باشد به یاد اینکه فکر میکنم 60 سالگی ام چطور باشد. شاید دوباره از ترس هایم، شرح روزی که میخواهم آنطور نباشد. ولی حقیقتش دیگر چیز خاصی نیست که مثل جوانی از آن بترسم. بیشتر بی حوصلگی است. تغییر برایم الزامی ندارد. ناخشنودی است از ناراحتی هایی که به وجود می آید. حوصله نداشتن از دردسری که الزامی به آن نیست. که چرا روتین را به هم بزنم. خوابم را کمتر و فکرم را مشغول کنم.

دیگر حتی نگرانی از آینده وزنی ندارد. میدانم که بالاخره خواهد گذشت. حداقل برای من یکی مهم نیست. از آن کلمه های خوشگل، دَم را بگذران و این اوصاف. شاید تنها چیزی که بعد خواندن بیست سالگی به حسرت به یاد آوردم لذت نبردن از آن دوران بود. آن استرس و نگرانی که چه خواهد شد. که سربازی ام چه می شود. ازدواج چه شکلی است، بچه داشتن ترسناک است. کارم چه می شود. بی پولی دیوانه ام میکند. و حالا وقتی نگاه میکنم می بینم کاش آن وسط کمی هم همان لحظه، همان روز، همان سال را زندگی میکردم.

حالا که آمدم از 60 سالگی بنویسم فکر کردم احتمالا همین است. حسرت همین روزها. حسرت چهل سالگی. جز این نبوده. فکر میکردم متفاوت خواهد بود. زندگی من مثل دیگری نخواهد بود. روزی حسرت گذشته ها را نخواهم خورد. مثل بقیه آه نخواهم کشید. تجربه دیگران، پیر شدن بقیه، آنچه از زندگی میگفتند برایم تکرار همدیگر بود. که من اینچنین نخواهم بود. چنان میکنم که هرگز کسی به فکرش هم نخواهد رسید. اما حقیقتش تجربه گاینده اصلی است. همان تجربه بقیه، که این مسیر را رفته بودند و میگفتم برای من چنین نمیشود، دقیق همان شد. حالا که به جوانانی میگویم من هم در بیست سالگی همین فکر را میکردم، اما اینطور نیست، حواستان باشد می خندند. و واقعا خنده دار است. همه ما همان مسیر را میرویم، همان اشتباه را میکنیم، همان حسرت ها را می چشیم، همان دردها را می کشیم اما در جوانی فکر میکنیم نه، اینطور نخواهیم بود. نمیدانم، شاید یک درصدی، نیم درصدی چنین شوند، ناجی دنیا، شماره یک لذت از دنیا. و همه هم داستان همان یک درصد را میخوانند، کتاب هایشان را میخرند، فیلم های زندگی آن یک درصد را می بینند. عکس آن ها را به دیوار می زنند. و ما چه شدیم.

آن 99 درصدی که مُرد و هیچکس تکرارشان را ندید. شکستشان را ندید. روزمرگی شان را ندید. و حالا می پرسید 60 سالگی ام چه شکلی است؟ همانی که الان پدرم برایم تعریف میکند، زندگی کرده و میکند. زندگی خودش، تجربه خودش. تکرار خودش. و در این میان، زندگی بر ما میگذرد. بر ما که قهرمان نیستیم.

Saturday, September 04, 2010

Sunday, April 05, 2009

Death

...آزار دهنده است، مرگ را می گویم، شاید وقتی از آن ور نگاه کنی بگویی خوب زاییدن ها تمام می شود، یائسه می شویم و با خیال راحت سر به بالین می نهیم، اما مقایسه اش بی منطق است، چگونه عدم را با وجودم مقایسه کنم و بگویم این بهتر است یا آن؟ سیگاری که سوخته چه اهمیت دارد چگونه خاموش شود؟ زیر پا، در جوب یا در زیر سیگاری نقره؟ مهم کامی است که گرفته شده. مرگ را آزار دهنده یافتم، نه از این لحاظ که قرار است شروع عدم باشد و نه برای آنکه قرار است پایان خوشی باشد. برای اینکه معمایی است که جوابش را هیچ وقت نمی فهمی، در حالی که همیشه با خودت درگیر بودی که جوابش چیست، یک حس سادومازوخیستی منزجر کننده است، بند تنبانی است که در می رود و عورت زندگی بر باد می دهد. وسوسه ای است در تو، که بدانی ، که بفهمی، هر چقدر هم شلاق خورده باشی و تجربه کرده باشی که این فهمیدن ها جایش می ماند، اما این آخرین سوال تا آخرین افتادن سنگ قرار است که خراش دهد.


قایقی سوراخ که هر روز با سطلی کوچک خالی می شود، آخرین سیگار با دو دست پشت سر و حمام آفتاب و سطلی که موج دارد از نگاه تو دورش می کند.

Thursday, September 04, 2008

on the quiet

مردی می دوید، لحظه ای ایستاد، یادش نیامد چرا می دویده، دیگر هیچ وقت نتوانست بدود و حالا دیگر جرئت قطع کردن قدم زدن را هم ندارد

Monday, June 30, 2008

Thirtieth


برای بهتر دیدن متن روی آن کلیک کنید

Wednesday, April 02, 2008

mono no aware

غم، ناپایداری لذت یک زیبایی است که هراس گذشته شدنش، شور زیبایی را به غمی لذت بخش از ناپایداری تبدیل می کند.

Silia with Green Boilersuit - by Gideon Rubin

Saturday, February 02, 2008

Curse

در این مغاک چشم دوخته به تو
این چنین خیره ،
پرهیز زمان است
که نپوسانده آن مختصر هنوزت را ...
تویی که خیالکی گمشده
پشت مردمکانت را ،
دیگر، ناخنی به تمنا
حتی
نمی کشد


رو به جریان باد بخوانش
درون شبی ،
که میان شبهای دیگر پرسه می زند
مگر تصویر شمایل اضطرابی ات
بندی از سکوت را
با آن مختصر هنوزت
به نهایت کلیشگی
برهم بیامیزد....


پرهیز زمان است
که نپوسانده آن مختصرت را
خودت را
ای لکنت سکوت....


بهمن 86

Thursday, December 20, 2007

Limbo

زندگی بر ما می گذرد
بر ما که قهرمان نیستیم...

- به یاد آنتوان دوانل و آل دد و ... گزاره


*لیمبو: طبقه اول دوزخ در کمدی الهی دانته، خاص ارواح کسانی است که به خاطر مسیحی نبودن از راه یافتن به بهشت محروم شده اند ولی مجازاتی به جز محرومیت ابدی از امید ندارند.

Sunday, November 25, 2007

Madame Bovary


دروغ
جستجو نبود
تلاش احمقانه "معنی دادن" بود


مرد کور
آوازی زمزمه کن

Tuesday, November 20, 2007

Hurt


تقدیم شد به خودم، در چند دهه بعد، درست در چنین روزی: صوتی - تصویری



I hurt myself today
To see if I still feel
I focus on the pain
The only thing that's real
The needle tears a hole
The old familiar sting
Try to kill it all away
But I remember everything

What have I become
My sweetest friend
Everyone I know goes away
In the end
And you could have it all
My empire of dirt
I will let you down
I will make you hurt

I wear this crown of thorns
Upon my liar's chair
Full of broken thoughts
I cannot repair
Beneath the stains of time
The feelings disappear
You are someone else
I am still right here

What have I become
My sweetest friend
Everyone I know goes away
In the end
And you could have it all
My empire of dirt
I will let you down
I will make you hurt
If I could start again
A million miles away
I would keep myself
I would find a way

Wednesday, October 24, 2007

Dog is Love

من سگمو خیلی دوست دارم

اون هیچ وقت نمی فهمه که من ارزونترین غذای سگی رو واسش می خرم

اون هیچ وقت نمی فهمه به جز باغچه آپارتمان می تونه تو پارک سر کوچه هم گند بزنه

اون هیچ وقت نمی فهمه که قلاده اش به صداش حساسه و اگه اونو در بیارم می تونه بدون شوک واق واق کنه!

اون هیچ وقت نمی فهمه که کفشای من از اول بوی ماهی گندیده نمی دادند و فقط به خاطر اینه که پاهامو نمی شورم

اون هیچ وقت نمی فهمه که وقتی پول ندارم یواشکی از غذاش می خورم

اون هیچ وقت نمی فهمه که وقتی از سر کار می آم عاشق اینم که بپره بغلم

اون هیچ وقت نمی فهمه که من جز اون کسی رو ندارم

من سگم رو دوست دارم، اونم منو دوست داره

ما تا آخرش همدیگه رو عین سگ دوست داریم

Monday, September 24, 2007

Wild Strawberris



ماریانه : من حامله شدم
اوالد : مطمئنی؟
- دیروز جواب آزمایش رو گرفتم
= پس این بود، رازت این بود
- آره، می خواستم اینم بگم که این بچه رو نگه می دارم
= تصمیمتو گرفتی؟
- آره گرفتم
= خودت می دونی من بچه نمی خوام، باید بین من و بچه یکی رو انتخاب کنی
- طفلکی اوالد
= لازم نیست برای من دلسوزی کنی، زندگی تو این دنیا وحشاتناکه، وحشتناکتر درست کردن یکی دیگه است و اینکه خیال کنیم اون خوشبخت تر از ما میشه
- این فقط یه بهانه است
= هر طور می خوای تعبیرش کن، من خودم تو زندگی زناشویی پدر و مادرم یه بچه ناخواسته بودم
- هیچ کدوم از این ها نباید باعث شه تو خودت رو مثل بچه شیر خوره حساب کنی
= من ساعت 3 باید بیمارستان باشم و وقت جر و بحث با تو رو ندارم
- تو ترسووووووووویی
= آره ! درسته! این زندگی حالمو به هم می زنه، نمی خوام مسئولیتی رو قبول کنم که وادارم کنه یه روز بیشتر زنده باشم، خودت می دونی و اینم می دونی که چقدر این موضوع برای من اهمیت داره
- می دونم که درست نبوده
= درست و نادرستی وجود نداره، اعمال زائیده احتیاجه، اینو هر بچه مدرسه ای می دونه
- احتیاج ما چیه؟
= تو احتیاج به زنده بودن داری، زندگی کنی، زندگی رو حس کنی و نشون بدی زنده ای
- خودت چی؟
= من محتاج مرگم، مرگ مطلق و کامل.



(دیالوگی از فیلم توت فرنگی های وحشی اثر اینگمار برگمان )

Tuesday, September 11, 2007

سودای تو

سودای تو

فریادی است ، لفاظی شده ،

اگر کلمات ،

خلا چسبناک سکوت را ، انشا کرده باشند.


به انتظار دستهایم نشسته ام ،

مگر تورق خاطره ای دور،

نشیند به باور لرزان سیمها ،

و فوران صدا از دل چوب،

لبریز کند حوضچه ی سکوت را،


بی فایده است....

بی فایده....

خاطره ی تصویر هزار پاره ات ،

حریف سنگینی دل نیست.

سودای خیالت اما ،

گریه ی رامی است ،

وقتی که دلتنگی ات را

سیمها ،

حتی به صدایی الکن پاسخ نمی دهند.


قراری باشد ، میان من و تو :

لرزش گاه و بیگاه انگشتانم را

به " ضرب اصول " ساز تو کوک خواهم کرد،

آرام خواهند شد.

می دانم .


به یاد مسعود

16 شهریور 86

Monday, July 23, 2007

I'm your hate when you want love

بیا عزیزم! عشقم را برایت بالا آوردم
در کاسه ای که می خواهی تا ابد پر نشود!
شرنگ تراوشش برای آبیاری ذهن دائم الباکره ات!

Monday, July 02, 2007

خواب می بینم ، خزعبلات روزانه ام را نشخوار سوررئالیستیکی می کنم. انگار میان خوابم هم میدانم که دارم چیز مزخرفی خواب می بینم ، می بینم و بی تفاوت رد می شوم. ناکجا آبادهای مختلفی که به دلایل خواب آلوده ای بهم وصل میشوند و داستانی سرهم میکنند، هذیانی از واقعیت روز ، آمیخته به خستگی و بی خوابی...

نمازخانه ایست . از آنها که در مدرسه هایی که بوده ام مشابهشان را دیده ام. خالی ، با موکتهایی بهم ریخته و بعضا لوله شده و جابجا ستونهایی . با عجله آمده ام . از ناکجا آبادی قبلی که یادم نمی آید. مرد ریشوی میانسالی با من صحبت می کند. عجله دارم و نمی فهمد . سر حوصله و با علاقه حرف می زند. گوشه ای از نمازخانه ، روی ستونی، لباسها و وسایلی که دوستشان داشته ام آویزانند.می دانم که مدتهاست آنها را از دست داده ام، این را میدانم. کاپشن خاکی رنگ سالهای علوم پایه با آن جیبهای گشادش، کتانی چینی سالهای کنکور ، خودکار عطری صورتی رنگم...انگار اینجا کمد وسایلم باشد.همانطور که تظاهر به گوش دادن میکنم ، به سمت وسایل میروم، چیزهایی را جابجا میکنم، دسته کلیدی را بر میدارم و داخل جیبم می گذارم.

مرد ریشو هنوز حرف می زند، احساس می کنم باید به حرفهایش گوش کنم، حالا یادم آمده که همیشه موقع آمدن به اینجا عجله داشته ام ، انگار می شناسمش ، انگار خیلی تنهاست ، انگار تنها دلخوشی اش آدمهایی اند که لحظه ای اینجا می آیند و می روند، انگار همیشه از زیر نگاهش در رفته ام....

مرد ریشو از ساختمان روبرویی حرف می زند. نگاه میکنم : آپارتمانی است خالی و من هنوز دنبال چیزی در جیبهای کاپشن قدیمی ام میگردم. به پنجره اشاره می کند و حرف می زند. لباسهایم روی ستونی،میان هال بزرگ آپارتمانی خالی آویزانند . دور و برم پر از وسایل قدیمی است که اینجا و آنجا پراکنده اند. مرد ریشو نگران است، مدیر مدرسه تصمیمات جدیدی برای نمازخانه گرفته است ، سر تکان میدهم، زنش مریض است، سر تکان میدهم ، حرف میزند و من هنوز آنچه را که می خواهم پیدا نکرده ام. صدایم میزند، بر میگردم، ساکت شده است، دوباره به پنجره اشاره میکند، خانه های روبرو همه شیروانی دارند. منتظر جواب است.سرم را تکان میدهم و حرفی می زنم. صدایم را نمی شنوم.از نمازخانه بیرون می آیم، توی جیبم دنبال سیگار می گردم که موبایل زنگ میزند، گوشی را که بر میدارم ، رزیدنت ارتوپدی در پاویون را باز کرده و نعره می کشد : انترن ارتوپدی.....

موبایل را خاموش کرده ام و غلتی زده ام.مرد ریشو در ذهنم ذق ذق میکند. احساس میکنم این خواب را چندین بار دیگر هم دیده ام، این یکی ناکجا آبادی تکراری است میان بقیه . مرد ریشوی تنها با شغل کسالت بارش و نیازش به همصحبت ، عجله دائمی من ، کنج دارایی های نوستالژیک و... و شیروانی ! مغز لعنتی ام حالا دیگر کاملا به کار افتاده و المان های خوابم را آنالیز میکند، بلند می شوم و ساعت را نگاه میکنم، 4 و 40 دقیقه بعد از ظهر است ! مغزم خفقان می گیرد.